💫54👁

442 59 1
                                    

🍫مهران🍫

انگار قصدش دستمالی کردنم بود!
تقلا میکردم اما فایده ای نداشت.
قدرتی که توی بازو های این بشر بود اصلا قابل مقایسه با منی که همین به ذره زورمم بخاطر جنسیت مردونگیم دارم نبود!

روی تخت کوبیدم.
ضربه ی نچندان آرومی با پاش به داخل رونم زد.
نفسم رفت و صورتم از درد جمع شد.
توی دلم هر چی فوش بود بارش کردم.
میترسیدم به زبون بیاذمش که مبادا دوباره بخواد کاری رو بکنه که هیچ دلم نمیخواد!

دست هام رو پشتم روی کمرم بهم قفل کرد و بست.
به طرز وحشتناکی و یهویی پیرهنم رو از پشت توی تنم پاره کرد.
شلوارم رو کند!
برای چندمین باری بود که اینجوری جلوش برهنه بودم.
حس خوبی به هیچی نداشتم که یهویی لمس دست هاش رو روی پایین تنه ام حس کردم.
تکون شدیدی خوردم که کمربندی که دستش بود رو محگم روی رونم زد.
بالا فاصله هق زدم از دردش!

از مو هام گرفت و کشید و سرم رو سمت عقب آورد و دم گوشم لب زد:
وقتی داشتی بی ادبی میکردی باید به فکر اینجاهاش هم میبودی دکی جون!

این رو گفت و یهویی لباس زیرم رو با یه حرکت پاره کرد و سیلی محکمی روی باسنم نشوند.
باورم نمیشد باید تن به چنین خفتی بدم!

☀️حسین️☀️

به آقا سزار گفتم که دیگه نمیخوام پیشش کار کنک.
اونم با یه دستمزد و رقم درشت بهم گفت خوب کاری میکنم که میخوام روی درسم تمرکز کنم و خب در واقع نگفتم میخوام برم پیش دوستم کار کنم و میترسیدم یه وقت دلخور بشه که به تموم خوبی هاش جواب رد دادم و یهویی کشیدم بیرون از همه چی!

اون شب چون خونه تنها بودم و مادرم گفت خونه ی خاله میمونه تا کار های خیاطی رو هر چه سریع تر تموم کنه از عرفان خواستم بمونه و فردا با هم بریم مدرسه که مخالفتی نکرد و پیشم موند!

بعد از تموم شدن درس هامون وضو گرفتم.
چند روز بود از نماز غافل شده بودم و حس خوبی نداشتم.
برخلاف انتظارم عرفان مسخره ام نکرد و چیزی نگفت.
خب چون اون توی خانواده ای با سطح فرهنگی متفاوتی بزرگ شده بود!

تا آخرین رکعتی که داشتم میخوندم روی تشکی که براش انداخته بودم دراز کشیده بود و نگاهم میکرد.
نمیدونم چرا حس خوبی میگرفتم از این نگاه هاش و وجودش!
فقط میدونستم دلم میخواد دوستیمون همیشگی باشه!

بعد از نماز روی تشکی کنارش دراز کشیدم.
با لبخندی لب زد:
قبول باشه!

لبخندی به معنی تشکر زدم.
دستش رو ستون سرش کرد و گفت:
خودم نماز خون نیستم اما نماز خون ها رو دوست دارم!

خندیدم و با دو انگشت به پیشونیش ضربه زدم و لب زدم:
امروز چت شده تو...هی داری راه میری و ابراز علاقه میکنی...نکنه چیزی میزنی قبل اومدن به اینجا!

خندید و نزدیک تر بهم شد و دستش رو انداخت دورم و لب زد:
خب مگه ایرادش چیه به رفیقم بگم دوستش دارم؟!

هر چند زیادی شک برانگیز بود همه چیز اما لبخندی زدم و هیچی ای زمزمه کردم!

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora