💫24👁

583 71 9
                                    

🐺شاهان🐺

وقتی از مهیار اون حرف رو شنیدم تنها ریکشنم لبخندی بود که روی قلبم نشست.
البته بیشتر شبیه پوزخند بود.
پس علت تموم این حال خرابی ها و اینکه با الهه نمیساخت و حتی من رو هم نمیخواست یه چیز بود اونم دوست پسر محبوبش!

مهیار همه چیز رو برام توضیح داد.
اینکه توی یه پارتی با هم آشنا شدن و وقتی اون بیست سالش بود و فراری از خونه بخاطر هنری که دوست داشت و میگفت از خانواده ی مذهبی بوده و نمیتونسته آرتیست بشه و مهرداد بیست و پنج ساله ای که توی شرکت کار میکرد و حقوق چندانی نداشت!
میگفت تو یه خونه ی اجاره ای با هم زندگی میکردن تا اینکه مادربزرگ و پدربزرگم مهرداد رو مجبور به ازدواج با الهه کردن و چون دم مرگ بودن مهرداد ناچار آخرین خواستهشون رو قبول کرد و مهیار هم با این موضوع کنار اومد اما ازش دور شد!
بعد از مرگ پدربزرگ و مادربزرگ بود که مهیار برای ادای احترام و گفتن تسلیت پیش مهرداد اومد و از اونجا به بعد دیگه نزاشت ترکش کنه!
میگفت اون موقع تازه من به دنیا اومده بودم و حتی چند روزی از من مراقبت کرد تا مهرداد بعد اینکه خسته از سر کار میاد بخوابه.
خب الهه خیلی مادر وظیفه شناسی نبود و همیشه بفکر رسیدگی به خودش بود و حتی راضی به بچه دار شدن هم نبود اما میتونم بگم بخاطر مهر مادریشه که دوستم داره الآن!
مادر ها هر جوری که باشن باز مادرن!

آیدن نزدیک های ناهار بود که چشم باز کرد.
براش غذا سفارش داده بودم.
توی سینی ظرف غذایی که زرشک پلو با مرغ بود و بتری نوشابه لیوان آب و قاشق چنگال رو گذاشتم و رفتم سمت اتاقش.
تکیه به تاج تخت بود و توی فکر.
با دیدنم یهو یکه خورد و گفت:
تو هنوز اینجایی؟!

لبخندی زدم و سری تکون دادم.
به سینی توی دستم نگاه انداخت و با لبخندی گفت:
چرا زحمت کشیدی؟!ممنونم!

لبخندی به لبخند زیبایی که روی لباش نشست زدم و سینی رو گذاشتم روی پاهاش.
انگار گرسنه اش بود که سریع شروع به خوردن کرد و گفت:
هم هزینه ی بیمارستان و هم هزینه ی این خوراکی ها رو باید ازم بگیری...

اخمی بهش کردم و با تحکم گفتم:
نخیر وظیفه ام بود!

متعجب نگاهم کرد و گفت:
چرا داد میزنی حالا!

دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
همینه که هست...عصبیم نکن تا داد نزنم!

به غذاش اشاره کردم و با همون لحن گفتم:
تا تهش رو میخوری و نمیگی رژیمم و یا معده ام جا نداره...فهمیدی؟!

با چشای درشت نگاهم کرد.
به قدری چهره اش کیوت و خوردنی شده بود که بزور خودم رو نگه داشتم که به سمتش حمله نکنم.
با لبای آویزون گفت:
من که هنوز شروع نکردم که بخوام سر نخوردنش لج کنم!

لبخندی پشت لبم نشست.
باورم نمیشد داشت اخلاق پر جذبه ام روش تاثیر میزاشت!
حتی نگاهش هم نشون میداد داره ازم حساب میبره!
وقتی کنارش نشستم و غذای خودم رو هم گذاشتم توی سینی تا باهاش بخورم.
لبخندی زد و گفت:
حالا از کجا میدونستی زرشک پلو دوست دارم؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now