💫39👁

503 69 9
                                    

🌈راوی🌈

با کلافگی توی اتاقش مشغول خوندن زیست شد.
خب نمیخواست پیش یه معلم که به خوبی هر معلم دیگه ای بود دانش آموز بی نظمی باشه!
به خاطر آیدن هم که شده میخواست زیست رو با درصد بالایی بزنه چون ارزشش رو داشت!
مشغول خوندن شد که میون های گفتار اول فصل ژنتیک به مشکل خورد.
هیچ کسی بجز حسین به ذهنش نرسید و ترجیح داد بهش زنگ بزنه و یا حتی یه روز بیارتش خونهشون تا مفصل این فصل رو بهش یادآوری بکنه چون اون تنها شاگرد کلاس بود که بدون مکثی تموم گفته های معلم ها رو مینوشت!

شماره اش رو از بغل دستیش گرفته بود و داشتش.
بعد از اینکه صفحه ی چت واتساپش رو باز کرد اولش مضطرب شد اما بعد با خونسردی نوشت:
"سلام...خوبی؟!عرفانم!"

طولی نکشید که سین کرد و گفت:
"سلام...بد نیستم...کاری داری؟!"

نمیدونست چرا استرس داره.
نا باور آب دهنش رو قورت داد و تایپ کرد:
"میگم میشه یه روز بیای خونه ی ما تا با هم درس بخونیم؟!"

سین کرد اما یهو تماس تصویری برقرار شد.
بیرون توی حیاط بود و روی آلاچیق قدیمی نشسته بود و داشت درس میخوند و چیزی که بعید میدونست و انتظار نداشت از حسین ببینه برهنه بودن یالا تنه اش بود!

حسین با لبخندی رو بهش گفت:
خب بگو مشکلت از کدوم درسه؟!

عرفان هول کرده از زیادی خوب بودن هیکل پسری که از همون اول یه مزاحم توی کلاس میخوندش لب زد:
اوممم...آممم...چیزه...خب درس زیست فصل ژنتیک!

سری تکون داد و گفت:
خب میتونی بیای خونه ی باباجونم...کسی جز من و باباجونم نیست اینجا...خونهمون مامانم همیشه در و همسایه میان پیشش و همیشه پر سر و صداست!

نگاه له اون عضله های نیمه درشت و رنگ پوست خاصش و پوست بی خط و خش و حتی موش لعنتی به حس و گرایش خودش فرستاد و سرش رو کمی تکون داد تا افکار منحرفانه ازش دور بشه و لب زد:
خب باشه میام...فقط بگو کی وقت داری؟!

رکابی مشکی رنگش رو تنش کرد و عرفان رو در حسرت دیدن بدنش گذاشت و گفت:
خب همین فردا بعد مدرسه...با هم میریم ناهار ساندویچی و بعد هم میاییم اینجا...چطوره؟!

از پایه بودن حسین خوشش اومد.
اونقدری که فکرش رو میکرد افکارش خشک و مذهبی نبود و میدونست چجوری باید با هر کی رفتار کنه!
با لبخندی تایید کرد که با خداحافظی تماس رو قطع کرد!

با تپش قلبی روی تخت ولو شد.
به شخصه میتونست به خودش بقبولونه که از حسین داره خوشش میاد و از همون اول هم بیشتر توجهش به اون بود!
میخواست باهاش بیشتر آشنا بشه و حتی وقتی داشت کتک میخورد و لبخندی روی لباش نبود دوست داشت هر کاری بکنه که تموم غم هاش بر طرف بشه!

با زده شدن در و ورود عارف از روی تخت بلند شد.
عارف دست یه سینه و با اخم هایی توی هم اومد سمتش و گفت:
من موندم تو توی این زندگی چه کار مفیدی جز ورزش کردن انجام میدی؟!

عرفان به لحن کیوتش خندید.
دروغ بود اگه میگفت داداش میتونه تاپ یه رابطه و حتی یه دختر تور کن باشه!
خوش برو رو بود اما نه برای مرد بودن و گیر انداختن یه دختر و شاید بیشتر برای یه مرد جنتلمن و جذاب ساخته شده بود!

عرفان رفت سمتش و صورتش رو بوسید و گفت:
آفرین داداشم جانه من این یه بار رو بیا مدرسه...اون یارو هم که دیگه بهت زنگ زده و...

دست روی لباش گذاشت و گفت:
یارو چیه مگه داری با بقال سر کوچه حرف میزنی؟!مثلا معلمته!

آهی از با ادبی بی حد و اندازه ی عارف کشید و گفت:
خیله خب جناب پرستار...آقای معلم میخوان ببیننتون...لطفا تشریف بیارین...حالا خوب شد؟!

سری به نشونه ی تاسف تکون داد و گفت:
میام اما وای به حالت حرف هایی که باید به تو بزنه رو سر من خالی کنه!

خندید و دوباره صورتش رو بوسید که لبخندی میون اخم هاش زد و گفت:
خیله خب حالا بیا بریم شام درست کردم...ماکارونیه!

ناچار تایید کرد.
از ماکارونی بدش نمیومد اما دوست هم نداشت بخورتش!
اما نمیخواست ناراحتش کنه و خب به هر حال که همیشه زحمت هاش گردنش بود!

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora