💫49👁

489 64 3
                                    


✨عارف✨

به سمت دفتر مدیر رفتم.
وقتی وارد دفتر شدم.
آقای مدیر با دیدنم لبخندی زد و اومد سمتم و منم رفتم سمتش و با هم دست دادیم.
دو سال پیش توی همین مدرسه درس میخوندم و از شاگرد های خیلی خوب کلاس بودم و همه قبولم داشتن و خب بخاطر چاپلوسی و یا چیز های دیگه نبود همه اش سرم تو کتاب بود چون رسیدن به هدفم رو دوست داشتم و همینطور هم بهش رسیدم!

با همون لبخند به صندلی اشاره کرد و گفت:
بشین آقا عارف گل...چقدر ماشالله بزرگ تر و پخته تر شدی!

خندیدم و با تشکری که زمزمه کردم روی صندلی نشستم.
نمیدونم چرا استرس عجیبی داشتم.
انگار از ملاقات با اون معلمی که صدای جدی و لحن گیرایی که داشت میترسیدم!

آقای مدیر بعد اینکه پشت تلفن به آبدارچی گفت دو تا چایی بیاره رو بهم گفت:
آقای سپهری گفتن قراره یکی از والدین عرفان بیاد تا باهاش راجب درس و نمرات صحبت کنه و خیلی خوشحالم که تو امیدی تا باز هم باهات دیدار کنم پسرم!

لبخندی زدم و با خجالت سرم رو پایین انداختم که خندید و گفت:
هنوز هم به همون اندازه معذب و محجوب به حیایی...عوض هر چی که پدر و مادرتون توی شما کاشتن از عرفان خان دریغ کردن!

اخمی کردم و گفتم:
حق دارین عرفان واقعا زیادی بهش بی اعتنایی شده...همین یه ذره هم خودم مدیریت میکنم که صبح به موقع میاد مدرسه و حداقل نمرات بالای ده...

میون صحبت هامون یهو در اتاق زده شد.
آقای مدیر معذرت خواهی زمزمه کرد رو بهم و اجازه ی ورود داد.
با دیدن مردی با کت و شلوار سرمه ای و قد و بالای بلند و به قول معروف رعنا و مو های قهوه ای و ته ریش و مرتب و صورتی خوش تراش به کل فراموش کردم پلک بزنم!

آقای مدیر با لبخندی رو بهش نشونم داد و گفت:
برادر عرفان خان هستن!

بعد اون رو نشونم داد و گفت:
آقای سپهری دبیر ریاضی!

دستش که به سمتم دراز شد با کنترل خودم لبخندی نصفه و نیمه زدم و باهاش دست دادم و آروم لب زدم:
سلام...خوشبختم!

سری تکون داد و رو به روم نشست.

آقای مدیر رو به هر دومون گفت:
خب من منتظر بودم تا تشریف بیارین...باید یه سر برم اداره ی آموزش و پرورش و با آقای رییس کاری دارم!

آقای سپهری و بهتره بگم آقای فول جذاب و هات با تکون دادن سری لب زد:
به کارتون برسین...در نبودتون من هستم!

تشکری کرد و بعد از خداحافظی گرمی با من رفت!
که ای کاش نمیرفت!
نمیتونستم توی چشاش نگاه کنم!
چقدر همه چیز سخت شده بود!
کیفش رو باز کرد و دفتر نمره رو از توش درآورد و بازش کرد و گذاشت جلوم و گفت:
خیله خب...نگاه کن و ببین چقدر از نیم سال اول تا نیم سال دوم افت نمره داشت...چقدر بی نظمی کرد سر انجام ندادن تکالیفش...چقدر به سوالات پای تخته یا توی کلاس جواب نداد...چقدر توی هم صحبتی و حل کار در کلاس ها کم کاری داشت...

اون حرف میزد و ازم میخواست فکر کنم؟!
اون حرف میزد و ازم میخواست برداشتم رو از این کم کاری ها بگم؟!
چطور میتونست اینقدر خوب ساخته شده باشه؟!
حتی تن صداش هم برام جذاب جلوه میکرد!
لعنتی به حس و گرایش لعنتیم گفتم!

سری تکون دادم و توی دلم عرفان رو لعنتی فرستادم و گفتم:
این مدت عرفان زیادی میرفته باشگاه...به احتمال زیاد همون برنامه های ورزشی عقب انداختتش که من باید کنترلشون میکردم...خب مادر و پدرمون دیگه سر بچه ی کوچیک خانواده وقتی نزاشتن و سپردنش به من و خواهر بزرگترمون...اشتباه از منه...قول میدم جبرانش کنم!

لبخندی گنج لباش نشست.
سری تکون داد و گفت:
باشه...جبران کن...فقط یه چیزی...

سعی میکردم توی چشاش نگاه نکنم.
واقع شرایط سختی بود.
اون با جذبه و جذابیت و نگاه هاش داشت ذوبم میکرد!
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
گزارش کار میخوام!

ندونسته سر تکون دادم و گفتم:
خب باشه...بگین چیکار کنم؟!

دستی به ته ریشش کشید و گفت:
شماره ام رو که داری...از برنامه ی درسی هر روزش برام عکس بفرست...میخوام حواسش رو جمع کنه که کسی حق نداره کلاس یا امتحان یا حل تمارین من و درسی که میدم رو بپیچونه!

از جدیت و سختگیریش کمی جا خوردم و خب یکمم ترسیدم و تنها تاییدش کردم.

با خداحافظی کوتاهی اجازه داد برم!
باورم نمیشد از یه آدم اینقدر بتونم حساب ببرم!

💫Drown your gaze👁Onde histórias criam vida. Descubra agora