💫99👁

414 46 2
                                    


💫آیدن💫

به اینجای حرفش که رسید عصبی شدم و خب با شناختی که از مهیار داشتم واقعا سر به راه و عاقل بود و مهرداد عین جواهری میپرستیدش!

شاهان حرصی دست هاش رو مشت کرد و گفت:
درست حرف بزن...درست حرف بزن که آتیش میگیرم وقتی تو هم تو کار خیانت بودی...

بعد این حرف شاهان صدای سیلی بود که فضای خونه رو پر کرد!
قلبم داشت وایمیستاد.
اما تنها کسی که قرار بود خراب بشه شاهان نبود و بلکه منم بودم!

سمت من اومد و خیره بهم لب زد:
اینم عین همون هرزه ی باباته دیگه؟!راه پدرت رو داری میری و بلد نیستی یه زن بگیری و مثه یه آدم زندگی کنی...

شاهان با تمام وجودش غرید:
الهه برو بیرون تا خونت پای خودت نیوفتاده...برو بیرون تا چیزی نگم و چیزی نشنوی که نباید...

چند قدم نزدیک شد و وقتی قطره های اشک سر خورده روی صورتم رو دید چشم بست و فریاد کشید:
برو بیرونننننننن...سیلی ات رو زدی...بی ادبیت رو کردی و من رو جلوی تموم زندگیم خورد کردی دیگه بسه...تو دیگه مادر من نیستی...برو و دیگه نیا که بلد نبودی مادر باشی...مادر یعنی بچه ات رو هر جور که هست دوست داشته باشی و بخواییش...برو الهه...برو...هق...هق...هق...

با گریه رفت و در رو محکم کوبید.

آروم آروم سمتش رفتم که محکم بغلم کرد.
روی صورتم رو بوسید و لب زد:
ببخشید زندگیم...ببخشید وجود شاهان...هق...هق...

لبخند تلخی به درموندگیش زدم و روی شونه اش رو بوسیدم و لب زدم:
اشکالی نداره عزیزم...چیزی نیست...گریه نکن مرده کوچولوی من!

لبخندی با عشق زد و وقتی نشوندمش روی مبلو لیوان آبی دستش دادم سرش رو روی سینه ام گذاشت و گفت:
امروز رو نمیتونم فراموش کنم...امروز خیلی شکستم...خیلی خودم رو کنترل کردم که نکشمش...

از دو طرف صورتش گرفتم و با بغض لب زدم:
اون مثه خیلی های دیگه نمیتونه درک کنه عشق عشقه و ربطی به جنسیت نداره...نباید مقصر بدونیش شاهانم!

💫Drown your gaze👁Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang