💫52👁

446 59 5
                                    


🌈راوی🌈

وقتی بعد یک ساعت به خونهشون رسیدن.
یه خونه ی کوچیک و حیاط دار بود.
از وقتی بدهیش رو عرفان هر جور که شده از باباش گرفته بود و پرداخت کرده بود این خونه و خانوادهی کوچیک رنگ شادی به خودش دیده بود!

البته حسین نمیدونست عرفان اینکار رو کرده و صرفا بهش گفتن یه مرد خیر بی نام و نشون بدهیش رو داده!
تنها کسی که میدونست مادرش بود!
چون نمیخواستن حسین غرورش بشکنه و عرفان هم قطعا نمیخواست شکستن عزیزش رو ببینه!

حسین کلید انداخت و وارد خونه شدن.
کسی نبود و حسین میگفت بعدازظهر ها مادرش میره خونه ی همسایه برای دوختن لباس و خیاطی!

وقتی وارد خونه شدن دم در خونه لباس های به روغن و گریس آغشته شده به چشمش خورد.
سوالی به حسینی که مشغول درآوردن لباسش شد نگاه کرد و گفت:
اینا ماله کیه؟!

حسین که کار کردن رو برای مرد عار نمیدونست با غرور لب زد:
برای من...تو یه مکانیکی کار میکنم یه روز درمیون...مرد خوبیه بهم خیلی لطف میکنه و وقت هام رو آزاد میزاره تا بیشتر درس بخونم و حقوق خوبیم میده چون میگه جوونم و باید خوش بگذرونم!

حرف هاش رو با خنده میگفت.
ای کاش میدونست شنیدن صدای خنده هاش تا چه اندازه قلب بیقرار عرفان رو به تپش میندازه و اینجوری دلبری نمیکرد!

اخمی میون پیشونیش نشست و گفت:
میخوای کار کنی...بکن اما یه کاری که جونت رو نگیره...پوست دست هات و ریه هات و چیز های دیگه ممکنه آسیب ببینه تو اینکار!

حسین خندید به نگرانی های شک برانگیز عرفان و گفت:
خب تنها کاری بود که مدرک نمیخواست!

عرفان با همون اخم نزپیک شد و خیره به بالا تنه ی لختش که داشت توی کمد دنبال لباس راحتی میگشت گفت:
اگه بهت بگم کارت رو ول کن و به جاش بیا باشگاه من چی؟!میای پیشم کار کنی؟!

وقتی پیرهن نازک و مشکی رنگش رو پیدا کرد و تنش کرد برگشت سمتش و گفت:
عرفان چه گیری دادی بهش...

عرفان بی اختیار عصبی شد و گفت:
حسین میگم میای یا نه؟!

حسین متعجب به عصبانیت یهوییش ناچار سر تکون داد و گفت:
خیله خب درموردش فکر میکنم...خوب شد حالا؟!حالا آروم باش!

عرفان نفس عمیقی کشید و گفت:
بدم میاد که اینقدر توی رفاه باشم و یه پسر همسن من اینقدر سختی بکشه!

حسین لبخند تلخی زد.
حس میکرد واقعا یه دوست فوق العاده خدا نصیبش کرده!

چند ساعتی بود مشغول درس خوندن بودن!
حسین سرش پایین بود و داشت تمرینات ریاضی رو توی دفتر جداگونه مینوشت تا حل کنه و برای عرفان توضیح بده!

عرفان دست زیر چونه اش گذاشته بود و خیره بهش بود.
حسین غرق حل کردن بود اما سنگینی نگاه عرفان زیادی شده بود رو سرش!
سر بالا آورد و بدون مکثی با خودکار زد توی سرش و به کتاب مقابلش اشاره کرد و گفت:
گفتم فصل یک ریاضی رو مرور کن ببین چی به چیه تا موقع توضیحاتم هنگ نزنی...بعد تو داری به سر و صورت من نگاه میکنی؟!توی سر و صورت من دنبال فرمولی چیزی هستی؟!

سر تکون داد و بی اختیار لب زد:
اوهوم فرمول عشق!

حسین شوکه نگاه کرد.
اما به برداشت شوخی گرفتش چون عرفان واقعا شوخ بود!
سیلی نرمی به صورتش زد و گفت:
تو هنوز دهنت بو شیر میده بچه...عشق کیلو چنده؟!بشین بخون بخدا بپرسم ندونی باید از روی فصل اول بنویسی نقطه به نقطه!

عرفان لباش آویزون شد اما همین که حسین ریکشن بدی نشون نداد خودش دید مثبتی به قضیه بود!

💫Drown your gaze👁Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora