💫132👁

315 30 0
                                    


🎵رادمهر🎵

خیلی براش هیجان داشتم.
میخواستم هر چه زودتر بهش بگم.
نه توی سنی بودم که از چیزی بترسم و نه آدم مضطربی بودم و یا حتی خجالتی!

برخلاف من این پسر حسابی خجالتی بود و تا یه چیزی بهش میگفتی و یا ازش تعریف میکردی گونه هاش رنگ میگرفت و بدنش گرما و سرما میشد و این رو با نگاه کردن دقیق بهش و گرفتن دستش متوجه شده بودم!

وقتی مشغول غذا خوردن بودیم انگار واقعا سیر شده بود و بزور داشت میخورد اما برای اینکه باهام تموم بکنه هنوز مشغول بود.
نتونستم نخندم وقتی قیافه ی پسر کوچولوی لاغری رو به خودش گرفته بود که بزور داشت برای توپول شدن ازدست مادرش غذا میخورد!

زدم زیر خنده که متعجب سر بالا آورد و لب زد:
میشه دقیقا بگی به چی خندیدی؟!

وقتی خنده ام قطع نشد خودش هم به خنده افتاد و حرصی گفت:
نگو که الآن فهمیدی دارم بزور غذا جا میدم تو معده ام؟!

سری تکون داد و خنده ام رو کنترل کردم و دستم رو سمت لوپش بردم و کشیدم و گفتم:
دقیقا حس یه والدی رو داشتم که قراره به بچه اش بزور غذا بده!

خندید و دستمال پارچه ایش رو سمتم پرت کرد و گفت:
این از ادب و شعورمه که بهت نمیگم شیکمو و بلند نمیشم که برم!

خندیدم و دستمال رو تو هوا قاپیدم و کمی خودم رو جلو کشیدم و چند سانتی صورتش لب زدم:
نگو که میخوای بگی مردهای خوش اشتها جذاب نیستن؟!

لبخندی زد و گفت:
خیله خب تو بردی...من اصلا نمیتونم ایرادی راجب جذابیت این آقای معلم شیکمو و خوش اشتها و جذاب چیزی بگم!

به تعریف نامحسوسش خندیدم اما توی دلم غوغایی بعد از دیدن اولین چراغ مثبت به پا شد!

بحث رو پایان ندادم و تایید کردم و گفتم:
پس پرستار کوچولومون بدش نمیاد از این آقای معلم...هوم؟!

💫Drown your gaze👁Onde histórias criam vida. Descubra agora