☀حسین☀
به قدری گرم بوسه بودیم که به کل فراموش کردم هر عقایدی رو که توی سرم بود و مانع این عشقی که قطعا دو طرفه بود میشد!
وقتی چسبوندم به دیوار کمی به عقب هولش دادم و خیره به چشای مشتاق و عاشقش لب زدم:
میخوام یه چیزی بهت بگم...دستم که روی سینه اش بود رو گرفت و سمت لباش برد و بوسید و گفت:
بگو عزیزه عرفان...بگو قربونت برم...از محبتش لبخندی روی لبام نشست و لب زدم:
عرفان من توی این مدت...من...روی صورتم رو نوازش کرد و گفت:
تو چی؟!چیزی یا کسی اذیتت میکرده؟!با بغض سرم رو پایین انداختم و لب زدم:
دروغ گفتم بهت...از زیر چونه ام گرفت و سرم رو بالا آورد و گفت:
لابد لازم بوده دروغ بگی...وگرنه حسین من عین برگ گل پاکه!پیشونیم رو روی شونه ام گذاشتم که دستش روی سرم و موهام نشست و لب زدم:
من دوستت نداشتم...من عاشقت بودم عرفان...من واقعا میخواستم برای تو باشم و برای من باشی!تکخنده ای با ذوق زد و روی سرم رو عمیق و طولانی بوسید و گفت:
حالا هم دیر نشده عزیزم...میتونیم همون دنیایی که توی ذهن هر کدوممون بوده و هست رو کنار هم و دست توی دست هم بسازیم...مگه نه؟!سرم رو بالا آوردم که پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و چشم بست و نفس عمیقی کشید که لب زدم:
میخوام...میخوام...دستش رو گرفتم و میون انگشت هام فشردم و ادامه دادم:
این عشق رو روی قلبم بنویسم...میخوام ابدی باشیم!قطره اشکی روی صورتش چکید که سریع و بی اختیار پسش زدم و با خنده ای گفت:
باورم نمیشه...اینا خواب نیست...حسینم واقعا همه چیز رو قبول کرده و حالا دارم میشنوم که کمتر از من هم عاشق نبوده!