✨عارف✨داشتم دیوونه میشدم از فکر کردن زیاد!
اصلا نمیتونستم روی درس هام تمرکز کنم!
نمیدونم چم شده از وقتی رفتم سر اون قرار ملاقات توی مدرسه!توی دلم هزار بار عرفان رو لعنت فرستادم که چرا همیشه باعث دردسره؟!
آهی کشیدم و کتابم رو بستم و پرت کردم روی میز و با خودم جدی لب زدم:
عارف واقعا نمیدونم چته اما بیا دیگه بهش فکر نکنیم!وقتی این حرف رو به خودم زدم کمی مغزم آزاد شد و چشام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم و تصمیم گرفتم برم بیرون و توی پارک قدم بزنم و شاید حالم بهتر شد!
با صدای پیامک گوشیم رفتم سمتش و از روی میز مطالعه ام برداشتمش.
با دیدن اسم کسی که داشت تماس میگرفت نزدیک بود گریه ام بگیره!با بیچاره گی برداشتم و با لحنی که سعی داشتم استرسم توش مشهود نباشه لب زدم:
بفرمایین...اوم آقای...پوزخندی به هول بودنم زد و گفت:
رادمهر هستم!با کف دست زدم تو پیشونیم و لعنتی به خودم فرستادم که انگار صدای ضربه رو گرفت و گفت:
انگار بد موقع زنگ زدم!سریع لب زدم:
نه نه خب...خب من داشتم میرفتم بیرون...در کل مزاحم نیستین!اومی گفت و لب زد:
لطف داری...بخاطر عرفان زنگ زدم...متاسفانه هنوز بی نظمی هاش رو کنار نزاشته...یه هفته خوبه و دوباره یه هفته ی دیگه بیخیال میشه...میبینم که حسین کمکش میکنه اما باز هم بی تاثیره...میدونی که سال آخرن و برای من خیلی مهمه هر کدومشون توی درس هاشون قوی عمل کنن!توی دلم عرفان رو به فوش بستم و لب زدم:
بله درسته...من اشتباه کردم که به حرفش اعتماد کردم...گفت خونه ی دوستش میره تا درس بخونه...با باز شدن در اتاق حرفم نیمه کاره موند و عارفه نگاهی مشکوک بهم انداخت و گفت:
چیه چرا ترسیدی؟!اخمی کردم و انشچتم رو روی بینی ام گذاشتم و به آقای رادمهر گفتم:
من حتما رسیدگی میکنم آقای سپهری...بعد حرفم چیزی که گفت نگران ترم کرد!
با جدیت لب زد:
میخوام یه روز همدیگه رو توی یه جایی ببینیم...یه جایی بیرون از مدرسه تا من بیکار باشم و برای عرفان خان یه برنامه ی درسی تهیه کنم!واقعا حرف هاش برام عجیب بود!
آخه عرفان بچه ی درسخونی هم نبود که بخوای روش سرمایه گذاری کنی!
نمیدونم چرا اینقدر اصرار میکرد عرفان رو درسخون بار بیاره!ناچار قبول کردم و با خداحافظی قطع کردم.
عارفه پوزخندی زد و گفت:
یه ساعته دارم صدات میکنم جواب نمیدی...نگو آقا داشتن با کراششون حرف میزدن!اخمی کردم و عصبی گفتم:
عارفه دلیل نمیشه چون همجنسگرام به همه ی مرد ها چشم داشته باشم!خندید و گفت:
داداشم باید خودت رو میدی...هر کی تو یه نگاه هم میفهمه رو طرف...نزاشتم ادامه بده و بزور انداختمش بیرون هر چند میخندید و هی جمله اش رو تکرار میکرد!