🔥عرفان🔥
با بغض به نقطه ای خیره شدم.
روی صندلی پارک نشسته بودم.
ای کاش میمردم اما اون حرف ها رو از حسین نمیشنیدم!با صدای آرامش بخش عارف سرم رو بلند کردم و بهش چشم دوختم و اشکی از صورتم چکید و گفتم:
عارف...داداش...هق...سریع اومد سمتم و بغلم کرد که دست هام رو دور تنش حلقه کردم و نالیدم و اشک هام جاری شد.
قلبم شکسته بود و داغون شده بودم.
میخواستم نباشم و این روز رو نبینم!عارف تا ماشین همراهیم کرد و بعد نشوندم روی صندلی جلو و نشستن خودش پشت فرمون رو بهم که بی صدا اشک میریختم گفت:
میگی چیشده تا یه جور بزنم تو دهنت که همه ی حرف هات رو از دلت بریزی بیرون...آخه چت شده که درس هات رو باز جدی نمیگیری و...میون حرف کوبیدم به داشبورد و غریدم:
عارفففف...دردم درد درس و آینده ام نیستتتتت...متعجب و شوکه و ترسیده بهم خیره شد.
دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و نزدیک صورتم لب زد:
عرفان...داداشم...عزیزم...دورت بگردم چیشده؟!چرا به این روز افتادی؟!کی باعث شده؟!دستش رو گرفتم و تنها لب زدم:
حسین!عارف ناباور نگاهش رو به چشام داد و گفت:
حسین؟!همون دوستت...همون که...میون حرفش سر تکون دادم و گفتم:
آره...همون دوستم...هق...همون کسی که عاشقش شدم...هق...من رو طرد کرد...وقتی دوباره به هق هق افتادم عارف هم بغضی توی چشاش شکل گرفت و به دقیقه نکشیده اشکش چکید!
سرم رو روی شونه اش گذاشت و دستم رو گرفت و گفت:
قربونت برم گریه نکن...داداش پیشته...نمیزارم اینجوری تموم بشه و عشقت کور بشه...شده با حسین حرف میزنم و هر کاری میکنم نظرش رو عوض کنه و...سرم رو به دو طرف تکون دادم و گفتم:
نه عارف...نه داداش من...حسین الآن داغه...وگرنه اون آدمی نبود که بخواد اینجوری کسی رو خورد کنه...فعلا میخوام سکوت کنم تا یکم آروم بشه...بعدا کم کم شروع میکنم به پیشروی کردن!سری تکون داد و با لبخند تلخی روی مو هام رو بوسید و اشک هام رو پاک کرد و گفت:
باشه عشقه داداش...هر کاری صلاحه بکن و بدون مثه کوه پشتتم!با لبخندی بغلم کرد.
بغلی از جنس عشق و آرامش و همخونی که قند توی دلت آب میکنه!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)