💫158👁

259 30 1
                                    


✨عارف✨

توی دلم شادی بی پایانی شکل گرفته بود و اصلا دیگه خبری از اون حس سنگین نبود.
نزدیک بود لبخندی روی لبام بشینه که اخمی کردم و برگشتم و پشت بهش وایسادم و گفتم:
میرم به دوستم بگم بیاد پانسمانت رو انجام بده...

پوزخندی زد و گفت:
خوبه اینجا همه بهم کارهاشون رو پاس میدن...

بلند شد و گفت:
بهتره برم پیش رییس بیمارستان و اطلاع بدم کیا اینجا دارن کار میکنن...

از تهدیدش اصلا خوشم نیومد اما چاره ای نداشتم چون میدونستم رییس بیمارستان اصلا اعصاب شنیدن این اعتراضات رو نداره و برای همهمون بد میشد!

برگشتم سمتش و گفتم:
خیله خب...بشین الآن انجام میدم!

لبخند پیروزمندانه ای که زد حرصم رو درآورد و تصمیم گرفتم موقع پانسمان کردن حالش رو بگیرم!

دستش رو گرفتم تا ببینم چقدر زخمش عمیقه و احتیاج به بخیه داره یا نه؟!
نگاه هاش روی صورتم قفل بود و این نزدیکی داشت اذیتم میکرد.
سعی کردم رو کارم تمرکز کنم.
پنبه و بتادین رو گرفتم و مشغول پاک کردن زخمش و خون مردگی های دورش شدم.
صورتش اصلا یه کوچولو هم جمع نمیشد.
بدون پلک زدنی بهم خیره بود و با اینکه هیچ کاری داشتم نمیکردم بدنم عرق کرده بود!

وقتی کار ضدعفونیش تموم شد نگاهم رو از روی زخمش برداشتم و به چشای مشتاقش دادم و لب زدم:
باید بخیه بشه...

سری به نشونه ی تاسف تکون دادم و گفتم:
معلم هم اینقدر نادون میشه؟!برای چی به خودت آسیب میزنی؟!مگه مازو داری؟!

وقتی تنها لبخند کجی زد خواستم برم و نخ و سوزن بخیه رو بردارم که یهو از مچ دستم گرفت و ثابت نگه داشتم و گفت:
برای بخیه وقت هست...فعلا فقط جواب میخوام جوجه پرستار!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now