✨عارف✨
وقتی دیدم آنلاینه روی عکس پروفایلش میخکوب شدم.
خیلی دوست داشتم باهاش حرف بزنم.
وقتی دیدم یهو پیام داد تقریبا جیغ زدم.
عارفه که کنارم بود نگاه بدی بهم انداخت و گفت:
ایششش...این بچه رو نگاه کن چه لوسه و مامانی...آخه یکم مردونگی کن...اینقدر هول نباش!چشم غره ای براش رفتم و گفتم:
عارفه میشه سرت تو کار خودت باشه؟!خندید و اومد سمتم و روی صورتم رو بوسید که با حالت انزجاری رد رژش رو پاک کردم و گفت:
عشقم...داداشم...این نازدار بودنت باعث میشه سریع خرش بشی...یکم غرور داشته باشی بد نیست!خندیدم و گفتم:
عارفه خب من دوستش دارم...غرور معنی نمیده اینجا!ضربه ای به پیشونیش زد و گفت:
هوف چرا یکی از این داداش های من یکم غرور داشتن و خشن بودن توی خونشون نیست و به جاش همش توی منه؟!فکر کنم مامان خانم توی بارداری من همش در حال دعوا با بابا بود!خندیدم به غرغر کردنش و جواب مثبت به رادمهر دادم تا باهم بریم بیرون.
فردا صبح...
با ذوق دم در منتظرش بودم.
گفت خودم میام دنبالت و برای همین ماشینم رو دست نزدم.
وقتی رسید اون طرف کوچه بوقی زد که توجهم بهش جلب شد و تقریبا دوییدم سمت ماشینش.
دستش رو سمت در راننده دراز کرد و در ماشین رو برام باز کرد که از شدت ذوق داشتم منفجر میشدم!با انرژی نشستم و گفتم:
سلام...صبح بخیر!