💫38👁

510 71 6
                                    


🌈راوی🌈

با درد شیرینی توی ناحیه پشتش چشم باز کرد.
همیشه دوست داشت رابطه و این درد رو با بهترین مرد زندگیش حس کنه و حالا بهش رسیده بود و از خوشحالی میخواست بال دربیاره!

لبخندی روی لباش نشست وقتی مردش عین خرس خوابالویی روی تخت چرخید و در حالی که به پهلو خوابیده بود دست هاش رو دو طرف بدنش حلقه کرد و
بدن رو به بدن خودش چسبوند و یه پاش رو روی پاهاش انداخت که به حرکت بامزه اش خندید.
روی گردنش رو عمیق بوسید و لب زد:
قربون لبخندت بشم پیشی ملوسم...به چی میخندی بی من؟!

وقتی باهاش با لحن خاص ناز کشی حرف میزد بی اختیار لحنش پر از ناز و شاید کنی بچگونه میشد!

با لبای آویزون برای دلبری لب زد:
بوسم کن بگو ببخشید بوفت کردم!

قند توی دلش آب شد وقتی اینقدر ناز و خواستنی درخواست عشق میکرد.
میون آغوشش فشردش و شروع کرد تند تند بوسیدن صورتش که محبوبش رو به خنده واداشت!

دستش رو سمت کمرش برد و آروم نوازشش کرد و گفت:
دردت رو خودم خوب میکنم زندگیه شاهان...هر جاییت که درد میکنه رو کلی میبوسم و میمالم و نوازش میکنم تا خوبه خوب بشه!

با حرف هاش قانع شد اما دلش بیشتر ناز کردن میخواست.
کمی به سمتش برگشت و با چشای دلربا و درشت لب زد:
بعدش چی؟!
با دیدن چشاش مکثی نکرد و لباش رو محکم بوسید و گفت:
یه چیز خوشمزه و مقوی میدم بخوره عروسکم تا سر حال بشه!

لبخندی به جنتلمنیش زد.
سنش کم بود اما انگار خیلی بیشتر از اون میفهمید!
لباش رو به لباش رسوند و بوسید و خیره توی چشاش لب زد:
اینقدر خوب نباش...قلبم اونقدری برات تند میزنه که یهو دیدی وایساد!

خندید و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و نفس عمیقی کشید و حس آرامش از وجودش رو به تموم وجودش منتقل کرد!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now