💫61👁

437 48 6
                                    


🔅مهرداد🔅

با صدای دوش حموم بود که پلک های سنگینم رو باز کردم.
مهیار حموم بود.
دیشب هر کاری کردم تن به رابطه نداد و میگفت خسته ام و خوابم میاد!

اما حالا دیگه بهانه ای نداشت و صبح بود و خوابیدنش هم تکمیل شده بود!
سمت در حموم رفتم و بی سر و صدا واردش شدم.
پشت به در زیر دوش در حال شستن مو هاش بود و اندامش زیر دوش آب با عضلات ریز نقشش حسابی میدرخشید و مردونگیم برای یه لحظه داشتنش اعلائم حضور میکرد!

با قلبی که از عطش و خواستن زیاد میتپید سمتش رفتم.
از پشت یه آن گرفتمش و چسبوندمش به دیوار.
متعجب اسمم رو صدا زد و گفت:
مهرداد...سر صبحی شوخیت گرفته؟!ترسیدیم خب!

خندیدم و بوسه ای از گردنش زدم و دم گوشش لب زدم:
میخوامت!

خندید و لب زد:
تو تا اون دسته بیلت رو نکنی تو ما بیخیال نمیشی نه پیرمرد؟!

خندیدم و روی شونه اش رو بوسیدم و لب زدم:
بگو چجوری این همه زیبایی ببینم و خودم رو کنترل کنم؟!هوم؟!

لبخندی زد و سرش رو برگردوند عقب و لب زد:
انگاری خیلی بهت فشار اومده که اینقدر رمانتیک حرف میزنی!

تکخنده ای زدم و پیشونیم رو به پیشونیش زدم و نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:
حاضرم هر لحظه برای با تو بودن جونمم بدم مهیارم...چجوری میتونی اینقدر سرد باشی و مسخره ام کنی؟!

خندید و کامل برگشت و وقتی دید بهم برخورده دست هاش رو دور گردنم حلقه کرد و لباش روی پیشونیم نشست و لب زد:
شوخی کردم مرده گنده...حالا گریه نیوفتی!

خندیدم و خیره به چشای دلرباش لب زدم:
چقدر دوستم داری؟!

لبخندی زد و لباش رو مماس لبام نگه داشت و بیقرار ترم کرد و آروم و با لحنی گیرا و پر از عشق لب زد:
تو همان هوایی هستی که میون بی هوایی دنیای من نفسی بر جان بی جان من شدی!

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora