💫15👁

587 74 11
                                    

🌈راوی🌈

قرار بود امروز بعد مدرسه برن خونه ی پارسا تا درس بخونن.
پویا خیلی سر کلاس بی حواسی میکرد و شیطنت و هیچی یاد نمیگرفت و عوض پارسا که خوب گوش میداد.
پارسا هم مجبور بود بهش تموم درس ها رو یاد بده تا یه وقت امتحان رو خراب نکنه.
دوست نداشت کسی که براش مهم بود پیش بقیه کوچیک بشه و بچه های کلاس مسخره اش کنن!

توی اتاق نشسته بودن.
یه میز کوچیک بود که هر کدوم دو طرفش نشسته بودن.
اونقدری پایه اش کوتاه بود که میتونستن روی زمین بشینن.
کتاب های زیستشون رو باز کردن تا بعد خوندن هر صفحه پارسا برای پویا توضیح بده و بعدش با هم تستش رو بزنن.
پارسا خیلی سریع صفحه ی خودش رو خوند و به پویا چشم دوخت.
وقتی باهاش چشم تو چشم شد حرصی خط کش رو برداشت و زد توی سرش.
پویا با درد سرش رو گرفت و نالون گفت:
آخخخ...خب چرا میزنی؟!

پارسا با حرص گفت:
دستت رو بیار جلو ببینم!

پویا در حالی که خنده اش گرفته بود ادای ترسیدن درآورد و دستش رو برد جلو و پارسا بدون رحم یا خط کش یکی کوبید کف دستش و گفت:
وقت دادم بخونی تا اگه نفهمیدی برات توضیح بدم نکبت!

خندید از حرص خوردن پسرکش و معشوقه ی زندگیش که عشقشون از یه دوستی و همکلاسی به حتی فکر به ازدواج کشیده بود!

کتاب ها رو با دست کنار زد و از روی میز به سمتش رفت.
افتاد روش و خیمه زد روش.
اونقدری کارش یهویی بود ترسیده دادی زد اما وقتی لباش روی لباش کوبیده شد صدای دادش خفه شد.
بیخیال مقاومت کردن و حتی بیخیال درس شد.
وقتی مرد عاشقش میخواستش نمیتونست کاری کنه.
عاشق این بود که اینقدر بهش نیازمند بود و هر لحظه با اون بودن رو میخواست!

وقتی لباش روی لباش حرکت میکرد جریان خون بدنش رفته رفته بیشتر میشد.
قلبش تپش گرفته بود.
زیر دلش خالی میشد.
حس لذتی زیر پوستش میجنبید.
دست هاض رو دو طرف صورتش گذاشت تا به بوسه اشون شدت بده اما مچ دست هاش رو گرفت و بالای سرش میخکوب زمین کرد.
از این اعمال قدرتش خنده اش گرفت.
وقتی از زیر رون هاش گرفت و بالا آورد.
کمی مضطرب شد.
وقتی سرش رو توی گردنش فرو برد و مک عمیقی زد با ناله صداش زد:
پویا...اوممم...پویا...آههه...

لبخندی زد.
عاشق وقتی هایی بود که میون ناله هاش اسمش رو صدا میزد.
صورتش رو مقابل صورتش گرفت و خیره به اجزای صورتی که عاشقش کرده بود لب زد:
تو فقط بگو پویا فسقلیم!

لبخندی به لبخندش زد و روی صورتش رو نوازش کرد و گفت:
به تنها چیزی که فکر میکنی سکسه؟!

خندید و گفت:
اوففف مخصوصا اگه بدن عسلیت باشه خوشگلم!

خندید و سیلی نرمی به گوشش زد و از گردنش گرفت و این بار پارسا بود که با عطش لباش رو میمکید!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now