💫53👁

435 54 2
                                    

💫آیدن💫

قرار شد این هفته پنجشنبه بریم خونه ی پدرش!
اینکه حس و گرایش اون ها هم عین خودمون بود خوشحال بودم و باعث میشد حس دلگرمی به ماجرا داشته باشم!

شاهان کلی هیجان زده بود و از اینکه اینقدر براش مهم بودم که با افتخار میخواست من رو به خانواده اش معرفی کنه بغضم میگرفت از ذوق و از لذت و از عشق!

وقتی به دم خونه اشون رسیدیم رو بهم گفت:
جلوی در پارک کن عشقم!

خندیدم و گفتم:
شاهان نمیبینی روی دروازهتون نوشتن پارک ممنوع؟!

پوزخندی زد و گفت:
برام اهمیتی نداره...من از اون پسر واحد بالاییمون خوشم نمیاد همیشه ماشین رو جلوی در پارک میکنم که نتونه ماشینش رو بیرون بیاره و حرص بخوره!

خندیدم به افکار بچگانه اش و رفتم یکم جلو تر از دروازه پارک کردم که گفت:
عههه آیدنننن!

ابرویی بالا انداختم و گفتم:
نخیر من شریک جرمت نمیشم گل پسرم...حالا پیاده شو!

خندید به توصیفم و نزدیک لبم لب زد:
فکر نمیکنی من باید بهت بگم این رو؟!اونی که زیر عشقش ناله میکنه تویی بیبی نه من!

لبخند شیرینی به حس خوبی که همیشه از روابطمون میگرفتم زدم و بعد چشمکی زدم و گفتم:
خب بگو...منم بهت میگم ددی جذابم چطوره؟!

خندید و لباش روی لبام نشست و گفت:
اوممم...قربون پسرک شیرینم خوشگلم!

با خنده از ماشین پیاده شدیم.
دستم رو گرفت و سمت آسانسور رفتیم.
وقتی به واحدشون رسیدیم درشون باز بود.
انگار شاهان خیلی قبل تر خبر داده بود بهشون که کی و دقیقا چه ساعتی میرسیم.
سریع یه مرد قد بلند و جذاب و با چشای گیرا توی چارچوب در سبز شد.
شاهان کشوندم سمتش و گفت:
این آقا مهیاره!

لبخندی زدم و باهاش دست دادم که مهیار با استقبال گرمی بهمون گفت:
خوش اومدین بفرمایین دو زوج عاشق!

شاهان خندید اما من خجالت کشیپم و سذم رو پایین انداختم.
وقتی وارد خونه شدیم.
پدرش رو دیدم و از شانس خوبم یه روز بخاطر دعوای شاهان توی مدرسه اومده بود همراه مادرش به مدرسه و من رو دیده بود!
متعجب به سمتمون اومد.
شاهان اخم هاش تو هم رفت و گفت:
بابا نمیخوای به مهمونت خوش اومد بگی؟!

شوکه نگاهش بین هر دومون میچرخید.
آقا مهیار آخر سر فضا رو از سردی به گرمی تغییر داد و گفت:
مهرداد کوشی؟!این بود حرف از حمایت و اینکه به سلیقه ی پسرت احترام میزاری؟!

مهرداد یهو به خودش اومد و باهام دست داد و گفت:
خوش اومدی...فقط...

نگاهی به شاهان انداخت و با لبخندی ناباور لب زد:
نمیدونستم انتخاب پسرم میتونه معلمش باشه!

مهیار خندید و زد رو پشت شاهان و گفت:
یعنی دمتگرم...یه جو جرعت تو رو بابات داشت الآن من عقدش بودم نه مادرت!

خندیدیم به حرفش.
مهرداد بالشتک روی مبل رو سمتش پرت کرد که مهیار با خنده توی هوا قاپیدش!

وقتی نشستیم دور میز پذیرایی و روی مبل های کوچیک و نقلی.
مهیار کنار من نشست و مهرداد کنار شاهان.
مهیار با لبخندی مرموز نگاهمون کرد و گفت:
دارم حدس میزنم تاپ کدومین...

مهرداد با خنده گفت:
معلومه پسره باباش...فکر کردی میزارم تربیت شده ی من بشه نازدونه ی رابطه؟!باید مرد باشه مرد رابطه!

کمی دلخور شدم از حرفشون اما شاهان اخمی کرد و گفت:
حتی اگر هم من مرد رابطه هم باشم...این آیدنه که باعث میشه بخوام عاشق باشم و زندگی کنم...اون اگه نباشه منم نیستم!

لبخندی با عشق به لبخند مهربونش زدم.
مهیار جلوی چشای مهرداد رو گرفت و گفت:
زود برین تو کار هم من جلوی چشای پدر دوماد رو دارم!

با خجالت خندیدم که شاهان بوسه ای از لبام گرفت!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now