💫آیدن💫
فکر نمیکردم بخاطر یه روبوسی و بغل معمولی برای خداحافظی بخواد غیرتی بشه و اینجوری بهم بریزه!
دستش رو با خشونت روی بدنم کشید و گفت:
تموم این جاها رو لمس و حس کرده وقتی بغلش کردی...باید پوستت رو بکنم تا بفهمی چقدر حالم بهم خورد از کارت؟!هان؟!چشام رو از صدای بلند و پر از خشمش بستم و بازوش رو فشردم و لب زدم:
شاهان...عزیزم...یه لحظه...دستم رو پس زد و کنار سرم قفل کرد و لب زد:
مثه اینکه خیلی نازت رو کشیدم...فکر میکنی بزرگ تری و منم بچه ام و هیچی حالیم نیست...اما نه...دستم رو از زیر دستش کشیدم بیرون و از دو طرف صورتش گرفتم و لب زدم:
شاهانم آروم باش بخدا اونجوری که فکر میکنی نیست...مشتش رو به سینه ام کوبید و گفت:
همه چیزت برای منه...دوباره کوبید که دردش رو قورت دادم و گفت:
حق نداری جز من کسی رو بغل کنی و ببوسی...این بار که زد بغضم گرفت و لب زدم:
غیر اینم نیست عزیزم!روی پیشونیش رو که بوسیدم کمی آروم شد و سرش رو روی سینه گذاشت و چشاش رو بست.
انگار فقط میخواست با این بدقلقی هاش از آتیش درونش کم کنه.
روی سرش رو نوازش کردم که اخمی کرد و جدی گفت:
به موهام دست نزن!لبخندی به لجبازیش زدم و روی سرش رو بوسیدم و گفتم:
اما شاهان من عاشق اینه که با موهاش بازی کنم!اخمو از روم کنار رفت و پشت بهم خوابید که لبخند تلخی به قهر کردنش زدم.
میدونستم برای اینکه یه وقت کار اشتباهی نکنه یه دفعه سکوت کرده و رفته توی لاک خودش!
توی دلم قربون صدقه ی شعورش رفتم و از پشت بغلش کردم که خواست پسم بزنه اما نزاشتم و روی گردنش رو بوسیدم و گفتم:
لطفا شاهان...میخوام آرومت کنم...همونجوری که وقتی ناراحت و عصبیم تو آرومم میکنی!