💫آیدن💫
توی این مدتی که نبود واقعا با افکارم ور رفته بودم!
با خودم جنگ داشتم!
خودم رو از تفریحات هر شبم که شاید گه گاهی فیلم عاشقانه دیدن بود منع کردم!
اما دیگه واقعا امروز بعد از دوباره دیدنش فهمیدم میخوام باهاش یه ارتباطی بگیرم!اون فرق داشت.
خیلی درونگرا بود.
خیلی آروم بود اما همینطور هم زیادی جذبه داشت!
تا بحال ندیده یود کوچیک تر از سن خودم اینقدر اربای وارانه رفتار کنه!
تا این حد بزرگ باشه و همینطور هم جثه و قدش بیشتر از سنش باشه!
در حقیقت من با این همه رژیم و ورزش در برابر اندامش هیچ بودم!
گرچه بزرگ تر از اون اما کوچیک تر بودم!دوست داشتم بیشتر باهاش حرف بزنم.
دلم میخواست از درونش سر دربیارم.
حتی گاهی خودم رو کنارش تصور میکردم و بی اختیار بدنم داغ میکرد!
خیلی با میل و نیاز انسانیم درگیر شدم اما کوتاه بیا نبود این حس خواستن!
حالا هم که برگشته بود بیشتر این افکار جلوی چشمم رژه میرفت!
واقعا نمیدونستم چرا میخوام به یه بچه پیشنهاد بدم!
همون اولین باری که دیده بودمش تا الآن چشمم گیرش بود و با نیومدنش و حس کردن جای خالیش این حس خواستنه رو توی وجودم دیدم و لمس کردم!
عشق در یه نگاه شاید برای خیلی ها بچه بازی و چرت باشه اما برای منی که به شدت احساسی بودم امکان پذیر بود!از شانس خوبم امروز سه زنگ رو کلا زیست داشتن.
انگار این درس برای آقای مدیر زیادی مهم بود که یه روز رو کلا برای این درس اختصاص داده بود!بعد از زنگ تفریح تصمیم گرفتم کمی چشم ازش بردارم تا اینقدر غرق احساسم نشم و یه وقت رسوا نشم!
اصلا خودمم باورم نمیشه این همه درخواست رو رد کرده باشم تا یه روزی به پست یه بچه دبیرستانی بخوره قلب و احساسم!بعد از ورودم به کلاس همه مشغول درس خوندن بودن.
برام خوشحال کننده بود که بچه ها بهم علاقه داشتن و دوست داشتن سر کلاسم نتیجه ی خوبی بگیرن و خودشون رو نشون بدن!با ورودم عین همیشه حسین بلند گفت:
بر پا!همه بلند شدن که با لبخندی بهشون گفتم:
هر کی موقع بلند شدن فوش داد خودشه!همه خندیدن که عرفان طبق معمول نمکدون شد و گفت:
آقا کی از حضور یه هوری بهشتی به جهنم ما پشت کنکوری ها دلخور میشه؟!به حرفش خندیدم و پشت میزم نشستم و گفتم:
بنظرم دیگه کارت به تنبیه بدنی کشیده...این زبونت روز به روز دراز تر میشه که کوتاه تر نمیشه!همه خندیدن که با کمال تعجب شاهان به حرف دراومد و با تکخنده ای گفت:
بهترین راه برای این بشر امتحان و پرسشه...برای تنبیه بدنی زیادی پوست کلفته!حسین هم تایید کرد.
عرفان با دلخوری نگاهم کرد که با خنده گفتم:
فکر کنم آقا شاهان بیراه هم نمیگه...بالاخره دوست هات بهتر از من میشناسنت!بحث مهمی نبود اما نمیخواستم بخوابه.
چون تونسته بودم به حرفش بیارم و تنها شنیدن صداش و فهمیدن طرز فکرش برام کافی بود!با لبخند کجی رو بهم گفت:
میخوایین من سوال دربیارم براش؟!با تعجب به اعتماد به نفس زیادش خیره شدم و لبخندی زدم و گفتم:
بدم نمیاد ببینم چی بلدی!بعد حرفم بلند شد و گفت:
خب پس بلندش کنین تا ازش بپرسم!تایید کردم و عرفان رو با اشاره ای بلند کردم که هر چند ناچارا بلند شد.
شروع به پرسیدن کرد.
تک تک سوالاتش کلیدی بود و بچه ها با تعجب بهش نگاه میکردن.
برای مطالعه ی زیست خیلی از بچه ها تنها جملات کتاب رو حفظ میکردن و به مفهومش دقت نمیکردن اما اون دیدگاهش فرق داشت و به مفهوم جملات کار داشت و دقیقا سوالاتش هم پایه ی یه طراح بود!بعد پرسیدن سوالاتش به عرفانی که هنگ کرده بود علامت دادم بشینه.
بدون هیچ غروری براش دست زدم و پشت سرم حسین و چند نفر دیگه هم دست زدن.
شاهان اما واکنشی نداشت.
با ناباوری نگاهش کردم و گفتم:
هر لحظه آشنایی باهات داره برام جالب میشه...کلاسی چیزی میری؟!سر جاش نشست و گفت:
نه من حتی تو خونه لای کتاب رو هم باز نمیکنم...میتونی از مادرم بپرسی!