💫126👁

326 36 0
                                    

🔱سزار🔱

برای رسیدن بهش یه لحظه هم طاقت نداشتم اما میخواستم شمرده شمرده برم جلو.
میخواستم اول بهش حس امنیت بدم.
نگاه به هیکل بزرگش نمیکردم.
چون میدونستم تو خالیه تو خالیه و خیلی زود میرنجه و عین پسر کوچولویی نیاز به حمایت پدرانه ی پدرش داره!

بوسه هام رو روی رون هاش ادامه دادم که صدای ناله هاش بلند شد.
لبخندی به چشای خمارش زدم.
دستم رو روی عضله های شکمش کشیدم که دستش رو روی دستم گذاشت و با خنده ی آرومی لب زد:
خیلی...آه...ممنون...پیرمرد...

خندیدم و با اخمی روش خیمه زدم و نزدیک لباش لب زدم:
اول بگو ممنونت برای چیه؟!

دستش رو روی شونه هام نوازش وار کشید و گفت:
خب خیلی مهربون شدی یهویی...

خندیدم و روی پیشونیش رو بوسیدم و خیره به چشاش لب زدم:
تخمه سگ مهربون نشدم که روت زیاد بشه و بخاطر چندرغاز اختلاف سنی بهم بگی پیرمرد...اگه شیطنت کنی عواقب نداره پسر جون!

شیطون خندید و گفت:
دقیقا الآن هم داری عین یه پیرمرد نصیحتم میکنی...

قهقه زدم که پا به پام خندید.
چنگی از رون و باسنش گرفتم و گفتم:
میخوای الآن کاری کنم صدات یه لحظه هم خفه نشه...توله ی بلا؟!

پوزخندی زد و با چشای شیطون نگاهم کرد و گفت:
خب بکن...من که نگفتم بدم میاد...من عاشق مردهای حشریم...

وقتی دستش روی پایین تنه ام نشست و کمی میون انگشت هاش فشرد یهو گرمای کل بدنم توی پایین تنه ام جمع شد و چنگی از فکش گرفتم که خندید و لبام رو روی لباش کوبیدم که صداش میون بوسه های وحشیانه ام خفه شد!

💫Drown your gaze👁Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang