💫40👁

515 67 2
                                    

🌈راوی🌈

به قدری از دستش عصبی بود که برای هر ضربه ای مکث نمیکرد و فقط میزد و میزد و میغرید!
بیخیال هر چیزی میشد اما فرار کردن توی کتش نمیرفت!

مهران با ضربه های دست و پایی که جای جای بدنش نشسته بود به ستوه اومده بود اما فقط پشت لبای بسته مینالید و گاهی فریاد تا آسمون میرفت!

قطعا هر مردی ضربه دست محکمی داره چه برسه به اینکه عین این قول بیابونی قوی و ورزیده و استوار هم باشه!

عین پسر بچه هایی که بخاطر نخریدن اسباب بازی موردعلاقه اشون به گریه های بلند میوفتن زده بود زیر گریه وقتی ضربه های دست و پاش رو با ضربه های کمربند تعویض کرد!

نمیدونست توی زندگیش چیکار کرده که مستحق این همه درده!
شاید چون گاهی زیادی خودخواه میشد و به هیچکس جز خودش فکر نمیکرد و برای رسیدن به خواسته هاش زورگویی میکرد!

کمربندش پشت هم روی بدنش نشست و با حرص لب زد:
فکر کردی...ضربه...با یه ببوگلابی طرفی...ضربه...به خیال خودت فرار کردن از من کار...ضربه...آسونیه...ضربه...ضربه...جوری میزنمت که حتی نتونی یه...ضربه...سانت هم تکون بخوری از جات...ضربه...

صدای ناله و هق هق هاش بلند شد اما لب برای به زبون آوردن خواهش و تمنایی باز نشد و تنها اشک شد و بارید!

نفهمید کی و کجا آخرین ضربه رو زد و کمربندش رو سمتی پرت کرد که به در آهنی کمدی خورد و با صدای بدی روی زمین افتاد!
از ترس بدنش میلرزید و تموم پیرهنش تیکه و پاره شده بود و خون از شکاف لباس هاش جاری میشد!
رد های ضربه دست و ضربات کمربندش حسابی نبض میزد و میسوخت و بدنش له ولورده شده بود و همونطور که گفته بود نمیتونست یه سانت هم حرکت کنه!

فرار از این هیولا غیر ممکن بود!
کاش میفهمید و میدونست که بازی کردن با اعصابش چه عواقب ترسناکی داره و حالا بخاطر زبون نفهمیش باید فقط درد بکشه!

نگاهش سراسر تار و مبهوت بود!
تنها برای لحظه ای حس کرد از روی زمین بلند شده و بعد از اینکه کمر پر از دردش روی جای نرمی فرود اومد چشم هایی که تصویری نداشتن رو بست و به عالم بی خبری فرو رفت!

🔱سزار🔱

نمیدیدم چیکار میکنم!
فقط این رو میدونستم که حسابی از کاری که کرد عصبیم!
ندیدم کی تموم خشمم رو ضربه ای کردم و کوبیدمش روی تن و بدنش!

وقتی بیهوش شد تعجبی نکردم!
اونقدری ضرباتم طاقت برسا بود که به این حال و روز بیوفته!
وقتی توی اتاقی توی سالن پایین بردمش و روی تخت خوابوندمش صورتش لحظه ای از درد جمع شد و دیگه هیچ حرکتی نکرد!

هم از خودم عصبی بودم و هم از اون!
چطور نفهمیده بود سزار اعصاب درست و حسابی نداره و زود از کوره در میره و خدایی نکرده دستم به خونش آغشته میشد چی؟!

آهی کشیدم و به امید زنگ زدم.
به امید زنگ زدم که دانشجوی پرستاری بود و بچه ی عمه ی مهربونم بود و قطعا بخاطر عمه هم که شده روم رو زمین نمیزد و توی هر موقعیتی میومد کمکم و البته که خیلی جاها من هواش رو داشتم و کمکش کرده بودم ماشین موردعلاقه اش رو بخره!

نیم ساعتی طول کشید تا برس.
یه محض رسیدن و ورودش به خونه باهام دست داد و با لبخندی که عین مادرش زیبا بود لب زد:
داداش باز کی رو زدی ناکار کردی؟!

پس گردنی آرومی بهش زدم و سمت اتاقی که مهران توش بود رفتم و گفتم:
به تو این فضولی ها نیومده...بپر دوا درمونش کن و بی حرفی برو!

یا خنده چشمی گفت و به محض ورود یه اتاق هیعی کشید و رفت سمت مهران و گفت:
این که...این که آقای دکتر خودمونه!

روی صندلی لم دادم و سیگاری روشن کردم و گفتم:
گفتم فقط به کارت برس!

چشمی گفت و مشغول شد.
پیرهنش رو از تنش درآورد و شروع به ضدعفونی و پانسمان زخم ها کرد و در اخر یه سرم و آمپولی بهش زد و برگشت سمتم و گفت:
زخم هاش باید هر چند وقت یه بار عوض بشن اگه بلدی که هیچی و اگه نمیدونی بهن زنگ بزن میام کمک و خوب البته خود آقای دکتر هم که دیگه وارده و فقط محض اینکه توان حرکت نداره و نیاز به کمک داره گفتم...

میون حرفش رفت سمت کیفش و یه پلاستیک برداشت و اومد سمتم و گفت:
این قرص های میگرن و اعصابته...سر وقت بخورش که یه وقت ملت رو به کشتن ندی...

عصبی نگاهش کردم که با ترس گفت:
خیله خب من دیگه برم!

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora