☀حسین☀
با اعصابی داغون توی کلاس نشسته بودم و نصفه حرف های معلم رو نمیفهمیدم!
عرفان تنها روی یکی از نیمکت های آخر نشسته بود و داشت هر چی آقای رادمهر میگفت مینوشت و حتی از یکیشون هم نمیگذشت و اصلا بهم نیم نگاهی هم نمیکرد!
یعنی به همین راحتی با اتفاقاتی که افتاد کنار اومده بود؟!
اصلا به جهنم مگه خودم نخواستم دیگه راهمون جدا باشه بعد اون وقت چرا دارم همچین غلطی میکنم و بهش توجه یا فکر میکنم؟!به محض اینکه زنگ تفریح خورد با گفتن خسته نباشید به آقای رادمهر راهی حیاط شدم.
باید بهش میگفتم که پولی که بابت بدهی بابام داده رو میخوام بهش برگردونم.
وقتی ماجرا رو برای رییسم که پیشش کار میکردم گفتم بدون هیچ مکثی چکی برام نوشت و گفت عین پسر نداشته اش میمونم و هر وقت گیر افتادم توی کارم میتونم بهش بگم!
نصف پول رو الآن بهم داد و برای بقیه اش قرار شد فقط براش کار کنم و اونم حقوقم رو بزاره پای بدهیم تا زیر دینش نباشم و خلاصه کلی انسان بود و هست و مرام و مردونگی رو از بر بود!وقتی عرفان سمت آبخوری رفت به سمتش گام برداشتم.
بدون مکثی از بازوش گرفتم و کشوندمش سمت حیاط پشتی.
نه حرفی زد و نه اعتراضی کرد و تنها ساکت بهم خیره شد.
چسبوندمش به دیوار و با جدیت لب زدم:
یه چیزی ازم طلب داری که باید بهت برگردونمش...آهی کشید و گفت:
اگه منظورت اون بدهی...نزاشتم حرفش رو ادامه بده و نامه ای که توش چک بدهیم بود رو کوبیدم به سینه اش و گفتم:
فقط بگیرش عرفان و از من به تو نصیحت دیگه کاری رو بدون خواسته ی کسی براش انجام نده...شاید از نظرت انجامش کار خیر باشه اما برای اون ضربه ی بزرگی محسوب بشه!یه آن از یقه ام گرفت و جامون رو عوض کرد و کوبیدم به دیوار و عصبی لب زد:
حسین واقعا دارم خودم رو کنترل میکنم که نزنم دهنت رو خون نیارم...تو خیلی غلط میکنی که بخوای دوستمون رو بهم بزنی و گوه بکشی تو همه چیز بخاطر چی...یهو آروم و با بغض لب زد:
بخاطر اینکه دوستت دارم؟!گناهم یعنی عاشقیه؟!اونقدری با عجز حرفش رو زد که برای اولین بار قلبم درد گرفت و دلیلش رو نمیدونستم!
خب شاید زیادی مهربون بودم و دلم راحت به رحم میومد اما این دوست داشتن و عشق و رابطه از ریشه اشتباه بود و تو فرهنگ و عقاید من نمیگنجید!
چجوری میتونستم همه ی عقایدم رو پس بزنم و پا بزارم توی چیزی که منهای خطر زیادش پر از گناهه!هولش دادم و لب زدم:
عرفان...فقط بگیرش و راهت رو بکش و برو!خواستم راهم رو بکشم و برم که از بازوم گرفت و گفت:
حسین...با عصبانیت برگشتم سمتش و خیره به چشای نمدارش لب زدم:
حسین و چی هان؟!من فکر کردم دوستیم اما تو داشتی خیانت میکردی...یهو داد زد:
من خیانت نکردم بی وجدان...من فقط...فقط...یه گام بهش نزدیک شدم و لب زدم:
ببین آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون بره اون چیزی که تو ذهنت میگرده اتفاق نمیوفته...راهمون جداست...جداستتت!بعد حرفم سمت کلاس پا تند کردم اما از فاصله دور لب زد:
اما من باورش دارم و میسازمش چه بخوای و چه نخوای توی هواتم حسین!