☀حسین☀گذاشتم هر چقدر که میخواد توی بغلم بمونه.
عرفان واقعا دیگه اون عرفان قدیم نبود!
نه زیاد میخندید و نه دیگه به خودش میرسید.
دلم میخواست دوباره اون عطر گرون قیمتی که به خودش میزد رو استشمام کنم اما خبری ازش نبود!وقتی نفس هاش از اشک و آه خالی شد و منظم کمی ازش فاصله گرفتم و دستمالی برداشتم و دادم دستش و گفتم:
پاک کن صورتت رو...از دستم گرفتش و کاری که گفتم رو کرد.
نگاهی با خجالت به صورتم انداخت که خنده ام گرفت و روی مو هاش رو نوازش کردم و گفتم:
هی دیگه چیز مونده که انجامش نداده باشی؟!خندیدم و ادامه دادم:
هم کتاب هام رو دادی و هم خوابوندی توی گوشم و...دستش رو سمت سرخی صورتم آورد و گفت:
نمیخواستم...لبخندی زدم و دستش رو گرفتم و نزاشتم حرفی بزنه و گفتم:
حقم بود...آره حقم بود...دستی کلافه به صورتش کشید و گفت:
حسین جونه خدات یه بار دیگه بهم فرصت بده...نگاهم رو به چشای بیقرارش دادم و آهی کشیدم و لب زدم:
عرفان این ماجرا برای تو عادیه و اما برای من نیست...مادرم...سری تکون داد و گفت:
حق میدم...اما بزار حداقل دوست بمونیم...من قول میدم تا تو نخوای...چشم بستم و گفتم:
عرفان بهتره بری...دستم رو گرفت و گفت:
اما حسین...تقریبا داد زدم و گفتم:
برو عرفان...برو!سری تکون داد و عقب عقبی رفت و قبل از خروج از در لب زد:
پشیمونت میکنم...دیگه نمیگذرم دومین باری که شکستیم!کلافه داد زدم:
عرفان بفهم نمیشه...نمیشههه!رفت بیرون و محکم در رو کوبید.
با خشم سمت در اتاق رفتم و مشتس بهش زدم و غریدم:
لعنت بهت بیاد...لعنت بهت بیاد که...به گریه افتادم و آروم آروم زانو هام خم شد و نشستم و آهسته جوری که فقط خودم بشنوم لب زدم:
که دلم اسیرته اما نمیتونم!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)