💫10👁

581 74 20
                                    

🐺شاهان🐺

الهه یه ماهی مرخصی گرفته بود.
توی این یه ماه پام رو از گچ درآورده بودن و دکتر گفته استخوون های شکسته اش جوش خورده و فقط باید آروم راه برم و مراقبش باشم.
دستم هم باز کرده بود اما با یه آتل بسته بود تا یه ماه دیگه بمونه و بعد از همه چیز خلاص بشم!

امروز صبح بعد از باز کردن گچ دست و پام راهی مدرسه شدیم.
الهه همراهم وارد دفتر مدیر شد و ورقه ی گواهی پزشکی رو گذاشت روی میز و آقای مدیر تایید کرد و بدون پرسشی گفت برم سر کلاس و خوب من میدونستم قراره با الهه تنها صحبت کنه و عذرم رو بخواد و بهانه ی کار هام رو جلوش بگیره!

میون راه پویا رو دیپم که با ذوق اومد سمتم و منم به ذوقش خندیدم و بغلش کردم.
پارسا هم باهام دست داد و ابراز خوشحالی کرد.
عرفان با دیدنم متعجب بهم نگاه کرد.
دیگه نمیخواستم باهاش جر و بحثی کنم.
اومد سمتم و گفت:
چخبرا آقا شاهان...از اینورا؟!

پوزخندی زدم و زدم روی دوشش و گفتم:
چیه خوشحال نشدی اومدم؟!

لبخندی زد و گفت:
نه اتفاقا دلم برات تنگ شده بود...میخواستم بیام ملاقاتیت!

لبخندی زدم و گفتم:
میدونین چیه دیگه آخرین ساله و بهتر کدورت هامون رو کنار بزاریم!

عرفان تایید کرد و گفت:
آره قبول دارم برای همینه بیخیال اون دعواهامون شدم و این مدتی که نبودی هم کلی تاثیر داشت توی طرز فکرم راجبت!

پویا با ذوقی دست هاش رو دور شونه هامون انداخت و گفت:
بیایین بریم داداشای من دیگه شدین رفیقه شفیق و باید جشن بگیریم!

خندیدیم و البته از پس گردنی من نتونست فرار کنه!
به محض اینکه وارد کلاس شدیم زنگ خورد.
حسین با ورودم به کلاس لبخندی زد و گفت:
چطوری داداش؟!برات دعا خوندم و میبینم مستجاب شد!

خندیدم و باهاش دست دادم که بغلم کرد و گفتم:
یکی توی کلاس باشه که بی ریا رفاقت کنه اونم تویی!

لبخندی زد و گفت:
غمت نباشه عقب موندی از درس ها...من جزوه هام رو میدم بنویسی!

تشکری ازش کردم و با زده شدن در کلاس نشستیم.
چون کتابی همراهم نبود پویا کتابش رو بهم داد و گفت:
از روی پارسا نگاه میکنم!

سری تکون دادم.
با دیدن کتاب زیست رنگ از رخسارم پرید.
چرا هر وقت که میومدم مدرسه باید اولین زنگ رو با این معلم فرنگیه سر میکردم؟!

با زده شدن در همگی بلند شدن و من هم به تبعیت از بقیه بلند شدم.
سلامی کرد و سلامی کردیم و رفت پشت میزش و نشست.
حسین عین همیشه فعال کلاس بود و زودتر از بقیه با معلم هم صحبت شد و گفت:
آقا امروز قرار بود گفتار اول فصل اول رو بپرسین!

خندید.
خیلی ملیح و دلنشین بود صدای خنده هاش!
با فکری که یهویی به ذهنم خطور کرد دستم رو میشگونی گرفتم و فکرم رو خالی کردم.
اصلا چرا باید به اون فکر میکردم؟!
چون خوشگل تر از آدم هایی بود که دیده بودم؟!

با لبخندی که قطعا هر دختری رو به خودش جذب میکرد رو به حسین گفت:
میدونم آقا حسین خونده و حتی نپرسیده هم براش بیست میزارم اما بهتر نیست اول حاله همدیگه رو بپرسیم؟!

حسین با لبخندی سری تکون داد که رو بهمون گفت:
خب چطورین امروز بچه ها؟!

برگردوندن سرش همانا و دیدن من همانا.
لبخندش بیشتر شد!
این مرد کلا قصد داشت دل ببره و براش فرقی نمیکرد کی مقابلشه!

بلند شد و اومد تا وسط های کلاس و رو بهم گفت:
به به آقا شاهان...چه عجب چشممون به جمالت وا شد!

تیکه ی حرفش رو به انگلیسی گفت که حسین با خنده گفت:
آقا شاهان کلا همیشه همینه...به هر کسی وعده ی دیدار نمیده!

متوجه ی جمله ای که به انگلیسی گفته بود شدم.
زبانم به لطف موزیک و فیلم اوکی بود!
با انگلیسی جواب دادم:
دیدار هر کس به اندازه ارزششه!

خندید و گفت:
پس زبانت هم خوبه!

از هم صحبتی باهاش خوشم میومد!
لهجه ام اوکی نبود اما عوضش لهجه ی اون به قدری غلیظ و زیبا بود که بی اختیار باعث تپش قلبم میشد!
دستم رو مشت کردم و ناخنم رو کف دستم فرو کردم.
این حس سرکش درونم باید میخوابید!
اینکه پسر باشی و گرایشت به همجنست باشه و ناز و ادای یه پسر رو جلوت بینی و خودت رو کنترل کنی خیلی سخته!
حالا چه بد تر که این همه دلبری از سوی یه زیبا رو باشه!

سری تکون دادم که گفت:
کلاس رفتی یا معلم خصوصی داشتی؟!

نه ای گفتم و لب زدم:
موزیک و فیلم!

با لبخندی و دست به سینه گفت:
به هر حال خیلی مونده با هم آشنا بشیم...امیدوارم از لحظاتی که توی کلاس هستی لذت ببری!

بی اختیار خواستم بگم تنها با حضور تو خوشحالم که دست جلوی لبم گذاشتم و مانع این بی آبرویی شدم!

چطوری داشتم دل به این معلم فرنگی میدادم نمیدونستم! ا
انگار یه جادویی چیزی توی نگاهش و حرکاتش بود!

وقتی رفت سمت تخته و موضوع گفتار جدید رو نوشت همه ی بچه ها نفس راحتی کشیدن و عرفان با شیطنت گفت:
آقا والا این کنسل شدن پرسش هاتون از اتاق خالی هم شیرین تره!

همه خندیدن.
منتظر واکنش بدی ازش بودم اما پا به پای بچه ها خندید و گفت:
عرفان یعنی یه روز نمیشه تو به اون وامونده نرسونی تموم بحث ها رو!

عرفان چشمکی براش زد و گفت:
نوچ میخاره شدید!

بازم خندیدن که منم نتونستم از بامزگیش بگذرم خندیدم.
میون همهمه ای که شده بود نگاه هاش روروی خودم حس کردم.
خواستم باهاش چشم تو چشم بشم اما سختم بود!
سر آخر نفهمیدم چیشد که بهش خیره شدم و لبخندش رو دیدم!

💫Drown your gaze👁Où les histoires vivent. Découvrez maintenant