💫148👁

425 31 0
                                    

🔱سزار🔱

صبح با حس سردی بلند شدم.
پنجره باز بود و نسیم صبحگاهی سردی وارد اتاق میشد و ملافه ی روی تخت حسابی خنک شده بود.
لرزی به بدنم وارد شد و وقتی با جای خالی مهران مواجه شدم قلبم از تپش وایساد!

ترسیده و نگران از جام بلند شدم.
دست خودم نبود اما میترسیدم.
میترسیدم رفته باشه!

بلند شدم و شلوارم رو سریع پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون برم که یهو جلوی در سبز شد.
با لبخندی لب زد:
صبح بخیر...

سمتش رفتم و از بازوش گرفتم و چسبوندمش به دیوار و خیره به چشای شوک شده اش لب زدم:
کی بیدار شدی؟!

تکخنده ای زد متعجب زد و گفت:
سزار؟!خوبی؟!

از فکش گرفتم و عصبی گفتم:
جوابم رو بده!

مظلومانه لب زد:
تو آشپزخونه...میخواستم صبحونه درست کنم...

با دیدن چشای صادقش بیشتر عصبی شدم.
چرا اینقدر احمق بودم؟!

لبخند تلخی زد و گفت:
میترسی یه روز صبح بلند بشی و نباشم؟!

چیزی نگفتم و تنها توی چشاش خیره موندم که روی سینه ام رو نوازش کرد و گفت:
فکر کردی اگه بخوام برم از چیزی میترسم و یا نمیتونم برم؟!

بازم چیزی نگفتم که حرصی به گردنم چنگ انداخت و گفت:
از این حس سلطه گری و قدرت طلبت متنفرم...از اینکه بهم شک داری...

با بغض ادامه داد:
تو چشام نگاه کن ببین اصلا میتونم برم؟!

قطره اشکی که چکید قلبم رو فشرد و ادامه داد:
میتونم کسی که قلبم دوستش داره رو پشت سرم بزارم و برم؟!میتونم سزار؟!میتونم؟!

کلافه از دو طرف صورتش گرفتم و لبام رو روی لباش کوبیدم.

💫Drown your gaze👁Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt