🔱سزار🔱
صبح با حس سردی بلند شدم.
پنجره باز بود و نسیم صبحگاهی سردی وارد اتاق میشد و ملافه ی روی تخت حسابی خنک شده بود.
لرزی به بدنم وارد شد و وقتی با جای خالی مهران مواجه شدم قلبم از تپش وایساد!ترسیده و نگران از جام بلند شدم.
دست خودم نبود اما میترسیدم.
میترسیدم رفته باشه!بلند شدم و شلوارم رو سریع پوشیدم و خواستم از اتاق بیرون برم که یهو جلوی در سبز شد.
با لبخندی لب زد:
صبح بخیر...سمتش رفتم و از بازوش گرفتم و چسبوندمش به دیوار و خیره به چشای شوک شده اش لب زدم:
کی بیدار شدی؟!تکخنده ای زد متعجب زد و گفت:
سزار؟!خوبی؟!از فکش گرفتم و عصبی گفتم:
جوابم رو بده!مظلومانه لب زد:
تو آشپزخونه...میخواستم صبحونه درست کنم...با دیدن چشای صادقش بیشتر عصبی شدم.
چرا اینقدر احمق بودم؟!لبخند تلخی زد و گفت:
میترسی یه روز صبح بلند بشی و نباشم؟!چیزی نگفتم و تنها توی چشاش خیره موندم که روی سینه ام رو نوازش کرد و گفت:
فکر کردی اگه بخوام برم از چیزی میترسم و یا نمیتونم برم؟!بازم چیزی نگفتم که حرصی به گردنم چنگ انداخت و گفت:
از این حس سلطه گری و قدرت طلبت متنفرم...از اینکه بهم شک داری...با بغض ادامه داد:
تو چشام نگاه کن ببین اصلا میتونم برم؟!قطره اشکی که چکید قلبم رو فشرد و ادامه داد:
میتونم کسی که قلبم دوستش داره رو پشت سرم بزارم و برم؟!میتونم سزار؟!میتونم؟!کلافه از دو طرف صورتش گرفتم و لبام رو روی لباش کوبیدم.
