💫81👁

414 49 6
                                    


🔅مهرداد🔅

🔙🔙🔙

یه هفته گذشت و باز هم مهمونی و دیدنش!

با دیدنم دوباره ترسید و سعی داشت ازم فرار کنه برای همین پیش علی بود که مهمونی برای اون بود و کلا بخاطر ساز زندن و میشه گفت صدای خوبش بود که میاوردنش تو مهمونی که همه بزرگ تر از خودش بودن!

هنوز هیچی نشده بود غیرتی شده بودم روش و نمیخواستم اینجا میون این همه مرد باشه تا چشای خوشگلش رو همه ببینن!

رفتم سمتش که علی با لبخندی رو بهش نشونم داد و گفت:
آقا مهرداد...دوست صمیمیونه و پایه ی همه مهمونی ها...به نظر از تو و کارت خوشش میاد که حواسش بهت...خنده...

مهیار لبخندی با خجالت و نگرانی زد و سرش رو پایین انداخت.
علی برای استقبال از بقیه رفت و منم کنارش نشستم.
توی خودش جمع شد و سازش رو کنار گذاشت و گفت:
چرا دنبالمی؟!

لبخندی به لحن نگرانش زدن و بی مقدمه گفتم:
چون ازت خوشم میاد بچه...میخوام برای...

از بازوش گرفتم و خیره به چشاش لب زدم:
برای من باشی!

خواست بازوش رو آزاد کنه که نزاشتم و جدی لب زدم:
آروم باش مهیار!

با بغض نگاهم کرد و گفت:
دست از سرم بردار...من میترسم!

🔙🔙🔙

💫Drown your gaze👁Où les histoires vivent. Découvrez maintenant