💫35👁

521 71 5
                                    

🔱سزار🔱

علت تب بالاش رو نمیفهمیدم.
شب تا صبح بالا سرش بیدار بودم و هر بار دستمال رو توی آب سرد خیس میکردم و میزاشتم روی پیشونیش.
انگار تب و لرز مرده بود که هم گرمش بود و هم سردش!

تب سنج رو از گوشه ی لبش فرو کردم.
تبش خیلی بالا بود روی چهل بود!
بعد دیدن درجه ی روی شیشه ی باریک دما سنج بدون مکثی دکمه های پیرهنش رو بستم و بغلش کردم.
اونقدری بیجون بود که فقط ناله میکرد و نای راه اومدن نداشت.

بعد از خوابوندش روی صندلی عقب سریع نشستم پشت فرمون.
خودم رو لعنتی فرستادم و مشتی به فرمون زدم و با حرص گفتم:
د آخه میمردی از هم اول حرفش رو گوش میدادی و میبردیش دوا خونه؟!طرف پزشکه دیگه بهتر از تو حالیشه!

قبل حرکت از توی آینه نگاهش کردم.
حرکتی نمیکرد.
برگشتم و چند تا با پشت دست زدم توی صورتش و گفتم:
مهران جان نخواب...نخواب پسر گل...پاشو...یه ذره دووم بیاری رسیدیم بیمارستان!

صورتش کمی جمع شد و چشاش نیمه باز و آروم لب زد:
سر...سرده...سرفه...سرفه...

عین پسر بچه ای توی خودش جمع شد و بخاطر تب بالاش غر غر میکرد!

با لبخندی به گونه ها و چشای سرخش خیره شدم.
شاید میشد یه چیز هایی تغییر کنه!
شاید خدا بعد اون همه سال و بعد اولین دیداری که به دلم نشست دلش به حالم سوخت و دوباره دو دستی سپردش به من!

بعد رسیدن به بیمارستان توی نزدیک ترین مکان به اون در شیشه ای پارک کرد و چون دو تا پرستار بیرون بودن با دیدنش سریع تختی آوردن و خوابوندش روی تخت.
یه راست بردنش اتاق احیا!

یه ربعی طول کشید تا از اتاق احیا منتقلش کنن به بخش ملاقات.

بهوش اومده بود اما هنوز بی حال بود.
وقتی وارد اتاق شدم و پلاستیک آبمیوه و کمپوت و گذاشتم رو میز کنار تخت با دیدنم اخمی کرد و لب زد:
همه ی اینا تقصیر جنابعالیه...بهت گفتم سرماییم گوش ندادی!

پوزخندی زدم و نشست روی صندلی کنار تخت و گفتم:
زبونت موقع مریضی هم کوتاه بشو نیست انگار!

حرصی لب زد:
نخیر نیست...بدنم داره از درد و کوفتگی از بین میره...آخه به تو چه که من چیکار کردم...تو سر ماجرایی یا تهش؟!

عصبی خندید و خم شد و نزدیک صورتش لب زد:
وقتی رفتیم خونه شیفهم میشی من سر و ته و کل ماجرام آقا پسر!

میشناخت چه جوری آدمیه.
دیگه توی این مدت کم قشنگ فهمیده بود با کی طرفه!
با یه مردی طرف بود که هر چیزی که به زبون بیاره قطعا بهش عمل میکنه!

بعد اومدن دکتر دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد.
اجازه ی ترخیص رو داد و سزار رفت کار های ترخیصش رو انجام بده!

بعد رفتنش مهران که دنبال هر فرصتی برای رهایی از دست این اژدهای بی شاخ و دم داشت با بیجونی از روی تخت بلند شد.
از دیوار کمک گرفت و خودش رو به در رسوند و بیرون در رو چک کرد و وقتی کسی رو توی راه رو ندید بی توجه به حالش شروع به دوییدن کرد و راهرو رو طی کرد و پشت دیوار قایم شد.
از پشت دیوار راهرو رو چک کرد و وقتی دید سزار داره سمت اتاقش میره آروم خندید و سمت آسانسور رفت و خداروشکر میکرد که لباس هاش رو درنیاوردن و به راحتی میتونه از بیمارستان خارج بشه!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now