💫آیدن💫
حسین رو برده بودن بیمارستان و واقعا نتونستم دیگه ادامه کلاس و پیش ببرم.
به آقای ناظم سپردم بچه ها رو بفرسته خونه.
سریع با اولیاشون تماس گرفت و یا یه سری خودشون رفتن خونه.
شاهان اما از روی صندلیش جم نخورد.
نمیدونستم چی درگیرش کرده که نگاهش پر از ناراحتی بود!کیفم رو مرتب کردم و تخته پاک کن و ماژیک ها رو توی کشوی میزم گذاشتم و قفلش کردم.
نیم نگاهی به شاهانی که به نقطه ای خیره بود انداختم و لب زدم:
نمیری خونه شاهان؟!از روی صندلیش بلند شد و دست به جیب به سمتم اومد و با غرور و اخمی روی پیشونیش نگاهم کرد و گفت:
برم خونه؟!مگه خونه ی من جز جایی پیش عشقمه؟!کم سن و سال تر بود اما گاهی حرف هایی میزد که حس میکردم اونی که کوچیک تره خودمم نه اون!
لبخندی روی لبام نشست و کیفم رو سمتش گرفتم و گفتم:
بگیرش بریم خیلی خسته ام...بعدش هم باید بریم پیش حسین...از دستم محکم کشیدش و گفت:
ببینم این حسین مگه کیه که اینقدر برات مهم شده؟!پس مشکلش این بود!
مرد کوچیک من حسودیش شده بود!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
شاهان فکر نمیکنم عیادت رفتن کار بدی باشه ها!عصبی لب زد:
من نخوام بری باید کی رو ببینم؟!از لحن تندش حرصی شدم و بیخیال خواستم از کنارش رد بشم که محکم به بازوم چنگ زد و کوبیدم به دیوار و نزدیک لبام لب زد:
وقتی باهات حرف میزنم سرت و ننداز پایین و د برو...فهمیدی؟!دستش که بازوم رو میفشرد پس زدم و گفتم:
واقعا نمیتونستی همین یه جمله رو آروم بگی...حتما باید کمرم رو بشکنی؟!از فکم گرفت و لب زد:
آیدن دیوونه ام نکن...میدونی دردم چیه اما یه ذره هم توجه نمیکنی!از اعمال قدرتش کلافه شده بودم.
اما آدمی نبودم که دعوا با کسی رو کش بدم.
معصومانه نگاهش کردم و لب زدم:
عزیزم تو که میدونی حاضر نیستم تو رو با هیچکسی عوض کنم...تو که میدونی چقدر دوستت دارم...چرا...پس چرا سر یه حرف اینجوری میکنی؟!نگاه معصومانه ام رو که دید آروم شد.
از دو طرف صورتم گرفت و روی پیشونیم رو بوسید و گفت:
دست خودم نیست...اونقدر برام مهمی که نمیتونم ببینم چشات غیر من رو یکی دیگه باشه...آیدن عشقمی روت غیرت دارم بهم حق بده!همیشه از مادرم میشنیدم که چقدر درمورد مرد های ایرانی و غیرتی بودنشون میگفت و تاکید داشت منم همینطوری باشم.
خوشحال بودم که یکی رو دارم که به حدی براش مهمم که با کوچیک ترین بی توجهیم بهم بریزه!