💫19👁

673 74 7
                                    

🐺شاهان🐺

غرورم رو شکسته بود.
قطعا به همین زودی ازش نمیگذشتم!
اون نمیدونست با کی طرفه!
اون نمیدونست شاهان چیکار هایی نمیکنه تا به خواسته اش برسه!
توی زندگیم هر چی که میلم کشیده به دست آوردم.
مثه همون موقع هایی که دلم موتور میخواست و مهرداد برام نمیخرید.
ده روز قهر کردم و خونه نیومدم که بالاخره الهه بردم و با کارت خودش برام خریدش.
یا وقتی که میخواستم با بچه ها برم شمال و نزاشتن و گفتن ممکنه از راه به در بشم رفتم توی پارک خوابیدم و بالاخره مهرداد بخاطر آبروش کوتاه اومد و گذاشت برم.
کلا هیچ کاری نبوده که نتونم انجامش بدم.
من شر تر و مغرور تر از این بودم که به خواسته هام نرسم!

زنگ بعدی طبق اونطور که ازش انتظار داشتم نیومد.
پویا هی میپرسید چیشده و من هی توی جواب دادن طفره میرفتم.
زنگ آخر خورد و یه ساعت و نیم بیکاری توی کلاس گذشت!
از بچه ها زود تر خداحافظی کردیم.
آخه همیشه نیم ساعت توی حیاط فوتبال میزدیم و بعد میرفتیم خونه و مدیر هم بخاطر ما میموند و میزاشت بازی کنیم آخه میگفت سال آخریم و باید خاطره ی خوبی برامون از دبیرستان به یادگار بمونه!

توی راه خونه بودیم.
پویا یه ریز حرف میزد.
داشتم دیوونه میشدم.
از بازوم آویزون شد و گفت:
شاهان جانه من بگو چیشد؟!

آهی کشیدم و گفتم:
چی رو بگم؟!

پارسا مشتی به بازوش زد و گفت:
اینقدر فضول نباش خب...شاید دوست نداره به کسی بگه!

پویا حرصی گفت:
آره آقا شاهان داشتیم؟!داشتیم؟!

دستی به صورتم کشیدم و گفت:
چی میگی پویا؟!

زد توی بازوم و گفت:
من دوستتم اونم از جنس صمیمیش...بگو زود!

سری تکون دادم.
از حق نگذرم پویا بهترین دوستم بود!
اون توی سخت ترین شرایط روحیم با خنگ بازی هاش نمیزاشت بهم سخت بگذره و همیشه میخندوندم و گاهی باهام اشک میریخت!
رو بهشون گفتم:
بیایین چند تا خرت و پرت بگیریم تو پارک بشینیم...بهتون میگم!

بعد از خرید چند تا چیپس و پفک و بستنی رفتیم سمت پارک و روی چمن ها نشستیم.
پویا نگرانم شد.
وقتی دور هم نشستیم و پاهام رو دراز کردم پویا طبق عادت سرش رو گذاشت سرش رو روی پام گذاشت و پارسا هم بازوش رو گذاشت روی زانو های پویا که جمع کرده بودشون.
با دلی که شکسته بود لب باز کردم و گفتم:
بهم گفت نه!

پویا بعد حرفم یهو چیپس توی گلوش پرید و شروع کرد به سرفه کردن.
پارسا آب معدنی رو براش باز کرد و داد دستش و گفت:
یعنی چی؟!بدون هیچ فکری گفت نه؟!

سری تکون دادم که پویا عصبی گفت:
د آخه مرتیکه فکر کرده کیه که اینجوری خوردت کرد و تو هیچکاری نکردی؟!

زدم پس کله اش و عصبی گفتم:
حرف دهنت رو بفهم پسره ی نفهم!

تکخنده ای حرصی زد و گفت:
داداش ما رو یارو بهش گفته نه و اینجور طرفدارشه وای به حال اینکه بهش پا بده!

حرصی خواستم سمتش حمله ور بشم که پارسا بینمون نشست و گفت:
بچه ها ما اومدیم حرف بزنیم و دنبال یه راه حلی باشیم درسته؟!

کلافه آهی کشیدم.
پویا ناراحت دست روی شونه ام گذاشت و گفت:
داداش هر کاری بخوای برات انجام میدم...هر کاری که بتونه بهت کمک کنه!

لبخند تلخی بهش زدم.
به بچه هایی که اون طرف تر از ما سر تاب نشستن با هم بحثشون شده بود خیره شدم و گفتم:
قراره یه کاری کنم پشیمون بشه!

پویا یهو دست زد و گفت:
آفرین داداش...حالا شدی همون شاهانی که میشناختم!

پارسا نگران گفت:
شاهان یه وقت دردسر نشه...خب اون معلممونه!

سری تکون دادم و با پوزخندی شیطانی گفتم:
میخوام کاری کنم که بهم اعتراف کنه!

پویا متعجب رو بهم گفت:
مگه میدونی دوستت داره؟!

سری تکون دادم و گفتم:
رفتم خونشون...اون از دیدنم خوشحال شد و وقتی به دروغ گفتم نمیرم خونه گذاشت پیشش بمونم و حتی میخواست برام شام درست کنه!

پویا خندید و دست زد و گفت:
به به چشمم روشن...داداشمون عجب پیشرفت هایی کرده و رو نمیکنه...والا من به این پارسا میگم یه تخم مرغ برام بزن کلی غر میزنه بعد طرف داشته برات شام درست میکرده؟!

خندیدم به حرفش و پس گردنی بهش زدم.
با بغضی از ذوق و یا شاید عشق زیاد لب زدم:
میدونین چیه بچه ها...وقتی به چشاش نگاه میکنم حس میکنم دنیا رو هر جور که بخوام دارم!

پارسا اویی کشید و گفت:
اصلا دیگه بدجور عاشقی!

خندیدیم به حرفش!

💫Drown your gaze👁Onde histórias criam vida. Descubra agora