💫21👁

582 76 9
                                    

💫آیدن💫

با درد بدی توی صورتم چشم باز کردم.
بدنم خشک شده بود.
به ساعت نگاه انداختم.
ساعت هفت بود.
خمیازه ای کشیدم که بی درد نبود.
دست روی لبم گذاشتم.
گوشه ی سوراخ بینی ام هم درد میکرد.
دستم رو روی زمین گذاشتم.
دیشب به قدری خسته بودم که بعد اون گریه ی غریبانه روی زمین خوابم برد!

از روی زمین بلند شدم.
به سمت سرویس رفتم.
گوشه ی لبم زخم بود و گوشه ی سوراخ بینی ام.
صورتم رو آب زدم و باحوله خشک کردم.
بغضی از بی پناهی توی گلوم نقش بست.
سمت آشپزخونه رفتم و قهوه ساز رو روشن کردم.
سمت اتاق رفتم و کیف چرم کلاستور مدرسه ام و رو با سوالاتی که طرح کرده بودم و دفتر نمره رو برداشتم و آماده کردم.
سمت کمدم رفتم و کت و شلوار سرمه ایم رو برداشتم و با پیرهن مردونه ی سفید و با لباس تو خونه ایم عوض کردم.
جلوی آینه مو هام رو شونه زدم و چسب زخم ریزی گوشه ی لبم و بینی ام زدم.
از برخورد پنبه ی الکلی روی زخمم صورتم جمع شد و آهی کشیدم.
بغض به گلوم مدام چنگ میزد.
رد انگشت های کثیفش روی گردنم بود و نمیدونستم چجوری باید بپوشونمش.
ناچار پیرهن مردونه ام رو با یقه اسکی نازک و آبی رنگی عوض کردم.
غیض داشتم و دلم میخواست بابت دست درازیش خفه اش کنم!

بعد خوردن یه لیوان قهوه و شیرینی مسواک زدم و از خونه خارج شدم.
سمت ماشینم رفتم و بعد از سوار شدن کیفم رو روی صندلی کنارم گذاشتم و ماشین رو روشن کردم و از پارکینگ آپارتمان زدم بیرون.

توی مسیر مدام دلم میخواست بزنم زیر گریه.
عین بچه ای که رها شده بود و کسی رو نداشت قلبم شکسته بود!
ای کاش کسی بود که به آغوشش پناه ببرم!
بزور خودم رو کنترل کردم تا بغضم رو قورت بدم و دم نزنم!

بعد از نیم ساعت به مدرسه رسیدم.
ماشین رو توی حیاط پارک کردم و سمت دفتر رفتم.
مدیر با دیدنم از پشت میزش بلند شد.
با تعجب به ظاهرم نگاه کرد.
تنها تیک حضوریم رو زدم و با خداحافظی کوتاهی و بی جواب گذاشتن چهره ی سوالیش سمت کلاس رفتم.
میدونستم بچه ها هم قراره عین همون بهم نگاه کنن و توی دلم مهران رو به هزار تا بد و بیراه و فوش بستم!

با در زدن وارد کلاس شدم.
یه ربعی تاخیر داشتم و این بی نظمی که برای بار اول توی زندگیم پیش میومد عصبیم میکرد!

بچه ها با دیدنم پر انرژی از جاشون بلند شدن و سلامی کردن.
حسین عین همیشه بعد نشستنم شروع کرد به احوال پرسی و با دیدن زخم های روی صورتم نگران لب زد:
آقا صورتتون...

نزاشتم حرفش تموم بشه و با لبخندی مصنوعی لب زدم:
چیز خاصی نیست...خب؟!

متوجه ی منظورم شد و گفت:
بله آقا ببخشید!

سری تکون دادم.
عرفان با لحن طنزی لب زد:
آقا طرف رزمی کاره؟!

پوزخندی زدم و نگاه به چشای شاهانی که با چشای به خون نشسته نگاهم میکرد و عین گرگینه ای خون خوار جلوه میکرد دادم.
بدنم از اون همه خشم لرزید و در حالی که دهنم خشک شده یود با لبخند بیجونی لب زدم:
ببینم عرفان بهت بگم امروز کاملا بی حوصله ام ساکت میشی یا ترجیح میدی بری بیرون و از هوای دلپذیر حیاط لذت ببری؟!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now