🎵رادمهر🎵
وقتی دم خونه رسیدم.
نگاهی به در آپارتمانی که توش زندگی میکردم کرد.
توی مرکز شهر بود و کلی زحمت کشیده بودم تا بتونم اجاره اش کنم.
لبخندی زد و با خجالت همیشگیش لب زد:
عام...میشه بدونم تنهایی اینجا زندگی میکنی یا...لبخندی زدم و لوپش رو کشیدم و گفتم:
آره اینجا تنهایی زندگی میکنم...نگران نباش خانواده ام خونهشون تهران نیست!سری تکون داد و در حالی که گونه هاش بخاطر نزدیکیم گل انداخته بود گفت:
خب میدونی من...یهو صورتش رو با دست هاش پوشوند و لب زد:
هوف...من خیلی خجالت میکشم...خندیدم و دست هاش رو از روی صورتش برداشتم و وقتی خواست چشاش رو باز کنه روی لباش رو سریع بوسیدم و عقب کشیدم و از ماشین پیاده شدم که جیغ خفه ای کشید.
با خنده سمت درش رفتم و در رو براش باز کردم و اخمو نگاهم کرد و دست به سینه به رو به رو چشم دوخت و گفت:
من نمیام...تو باعث میشی از خجالت آب بشم!از بازوش گرفتم و کشیدمش بیرون ماشین و در رو بستم که مشتی به بازوم زد و گفت:
دستم درد گرفت خب!لبخندی زدم و دوباره چیزی نگفتم و در ماشین رو قفل کردم و سمت در کوچیک آپارتمان رفتم و کلید انداختم و در رو باز کردم و سوار آسانسور شدیم.
دکمه ی طبقه اول رو زدم و به چشای معصومش چشم دوختم.
واقعا اون نگاه ها پاک و صاف بودن!بهش نزدیک شدم که سرش رو پایین انداخت و چسبوندمش به بدنه ی آسانسور و لبخند کجی به تکون خوردن گلوش و صدای قورت دادن آب دهنش زدم و نزدیک گوشش لب زدم:
از چی میترسی جوجه پرستار؟!هوم؟!