💫185👁

191 21 0
                                    


🐺شاهان🐺

از اون ماجرا یه هفته میگذشت و آقای مدیر هم عذر اون عوضی رو خواست و کلا از مدرسه اخراجش کردن و یکی دو سال هم از حق تدریس منع شد!

جلوی تلویزیون نشسته بودن و کانال عوض میکردم که با لپ تاپش از اتاق اومد بیرون.
خواست بشینه روی مبل که نزاشتم و از دستش گرفتم و کشیدمش سمت خودم و نشوندمش بین پاهام و روی گردنش رو بوسیدم و لب زدم:
اینجا جات بهتر...مگه نه؟!

لبخندی زد و گفت:
شاهان کلی کار دارم که باید انجام بدم...

بینی ام رو توی موهاش فرو بردم و عطرش رو نفس کشیدم و گفتم:
خب کارت رو بکن...منم کارم رو میکنم!

اخمی کرد و گفت:
اون وقت جنابعالی جز تلویزیون دیدن چیکار میکنی؟!

لبخندی به زیبایی نگاهش زدم و گفتم:
چجوری نمیبینی و نمیفهمی که تموم کار و زندگیم آیدنمه؟!

خندید و روی صورتم رو بوسید و گفت:
خیلی حرفت دلبرانه بود!

خندیدم و دستم رو زیر پیرهنش بردم که از مچ دستم گرفت و گفت:
عه شاهان؟!

دوباره خواستم پیشروی کنم که نزاشت و گفت:
تا آدم بهت میخنده فکر میکنی چه خبره...خب بچه یکم جنبه داشته باش...

اخمی کردم و یه آن روش خیمه زدم که بخاطر یهویی بود کارم دردش گرفت و صورتش جمع شد و لب زد:
وای شاهان...آییی...کمرم نصف شد...

💫Drown your gaze👁Donde viven las historias. Descúbrelo ahora