💫آیدن💫لبام رو روی شونه اش گذاشتم که لب زد:
نکن بزنم بالا اون چشای تیله ایت رو درمیارم!خندیدم و محکم بغلش کردم و گفتم:
خب بزن بالا عشقه من...کمی سرش رو برگردوند و نگاه بدی بهم کرد و گفت:
مثه اینکه تنت میخاره مو طلایی نه؟!لبخند دندون نمایی زدم که گفت:
سگم...سگ ترم نکن یهو دیدی همه جات از رد دندون هام پر شد!دستم رو روی دستش که نزدیک سینه اش بود گذاشتم.
تضاد رنگ پوستمون رو خیلی دوست داشت و هر دفعه که دستم رو روی دستش میدید بوسه ای روش میکاشت.
اینبار اما دستم رو میون انگشت هاش فشرد و لب زد:
تا اطلاع ثانوی از بوس و بغل خبری نیست...لبام آویزون شد و گفتم:
خیلی بی رحمی!پوزخندی زد و گفت:
برام مهم نیست!با ناز لب زدم:
اما من هم بوست میکنم و هم بغلت...یهویی برگشت سمتم که از ترس خشونت حرکتش لال شدم.
از فکم گرفت و گفت:
فقط یه کلمه دیگه حرف بزن تا فردا صبح ببندمت به تخت!چشام رو بستم و گفتم:
خیله خب...فکم درد گرفت!فکم رو رها کرد و چشاش رو بست و طولی نکشید که به خواب رفت.
میدونستم بدعنقه اما دیگه نه اینقدر!
انگاری بدجوری رو اعصابش رفته بودم که اصلا دیگه مهربونی توی نگاه و رفتارش نبود!با این حال توی خواب عین یه پسر کوچولوی مظلوم و خسته به نظر میرسید.
لبخندی با عشق بهش زدم و بی توجه به حرفش دستم رو دورش حلقه کردم و سرم رو به سینه اش چسبوندم و چشام رو بستم!