🔱سزار🔱هر چقدر بیشتر بهش دست میزدم بیشتر دلم کامل شدن و یکی شدن باهاش رو میخواست!
سعی داشت از زیرم فرار کنه و از هیچ تلاضی دریغ نمیکرد.
به چموش و سرکش بودنش لبخندی زدم.میون تقلاهاش و مهار کردنش یهو مشتی با بی حواسی به صورتم برخورد کرد و نفس نفس لب زد:
خودت خواستی...نفس...خودت میخوای تا هیچ وقت آروم نباشم...چجوری میخوای...نفس...چجوری میخوای بدنم رو در اختیارت بزارم...نفس...هان مرتیکه بی غیرت...گفت و گفت و گذر کرد از محدوده ی قرمز سزار!
گفت و سوزوند تا نشه ساخت اون عاشقانه ای رو که تو تصوراتم بود!بیغیرت در شان هر کی بود در شان منی که سال ها با آبرو و زحمت به هر جایگاهی رسیدم نبود!
دست هر فقیر و ناموسی رو میگرفتم و بهش کمک و یاری میرسوندم تا یکم بیشتر از زندگیش لذت ببره!دستی که یهو و با تموم قدرت توی دهنش کوبیده شد کاملا بی اختیار بود!
سرش به سمتی پرت شد.
چشاش بسته شد و نشون از گیجی و سیاهی رفتن چشاش میداد و لبی که پر خون شد قلبم رو در عین حال خشم میفشرد!مجال ندادم و از فکش گرفتم و خیره به چهره ی بغض دار و عصبی و از میون دندون های چفت شده لب زدم:
جنم کن و دوباره چیزی که گفتی تا بهت نشون بدم بی غیرت یعنی چی...تنها بهم خیره شد که غریدم:
غلط اضافی میکنی خفه خون نگیر بچه...نفسش بند اوند وقتی فریادم رو شنید.
به دستم که از فکش گرفته بود چنگ زد و باز هم بهم خیره موند که پوزخندی زدم و گفتم:
هه...میدونی چیه بچه؟!مادرت بعد اینکه زاییدهت و بزرگت کرد بهت یاد نداد هر انگی رو که رو کسی بچسبونی تاوان داره...به چشام اشاره کردم و رخ به رخش لب زدم:
خب نگاه کن...نگاه کن توشون ببین رگی از بی غیرتی هست؟!پوزخندی زدم و ادامه دادم:
حیف...حیف که اسیرم...چشام پی چشاشه...قلبم پی قلبش...نفسم پی نفسش!