🔑پویا🔑
روی تختش نشستیم.
بین پاهام نشوندمش و تکیه به تاج تخت به خودم چسبوندمش و روی گردن ظریفش رو بوسیدم و دست هام دور شکمش حلقه کردم و محکم بغلش کردم و خیره به نیمرخش لب زدم:
موش موشکم هنوز نگرانه؟!لبخندی زد و گفت:
خوبم!لبخند تلخی به نگرانی که هنوز از آروم بودنش پیدا بود زدم و برای عوض کردن جو با شیطنت دستم رو زیر پیرهنش بردم که به دستم چنگ زد و با استرس گفت:
پویا...مامانم...بی توجه پیشروی کردم و نوک سینه اش رو بین دو انگشت گرفتم که شروع به تقلا کردن کرد و مجبور شدم روش خیمه بزنم.
وقتی اومدم روش و بزور پیرهنش رو از تنش درآوردم به سینه و بازوم مشت هایی زد و گفت:
پویا مگه...مشت...نمیفهمی...مشت...پویااا...خندیدم و لبام رو روی لباش کوبیدم و دستم رو از پشت زیر شلوار بردم و به باسن ریز و نرمش چنگی زدم که کمی از تقلاهاش کم شد و حتی شروع به بوسیدنم کرد!
🐺شاهان🐺
از آقای سپهری بعید بود ریاضی رو ول کنه و مدرسه نیاد اما انگار مشکلش خیلی جدی بود که مرخصی گرفت و حسین رو مسئول درس دادن کرد!
هم خنده ام گرفته بود و هم دپ بودم بخاطر عرفانی که داشت با عذاب به درس گوش میداد و در واقع بهتره بگم به صدای معشوقه ای که دلش رو شکسته بود گوش میداد!
حسین هم با جدیت و خشمی پنهان مطالب رو توضیح میداد و هر کسی سوال میپرسید با همون اعصابی که معلوم بود درگیره براش بهتر و واضح تر توضیح میداد و نشون از صبر بالاش میداد.
برای آخر کلاس تمرینی روی تخته نوشت و گفت:
بچه ها...کی میاد حل کنه؟!دست بلند کردم که یهو عرفان دست بالا برد و سریع دستم رو پایین آوردم.
حسین اجازه اش رو داد و عرفان با اخمی عمیق سمت تخته رفت و خیلی سریع حلش کرد.
معلوم بود هر چی درس بلد نبوده بخاطر کم کاریش بوده وگرنه هوشش خوبه!موقع اومدن نگاه معناداری به حسینی کرد که سرش رو انداخته بود توی کتاب.
واقعا دلم میخواست خفه اش کنم که عشق رو توی چشای عرفان میدید و بی اعتنایی میکرد!