💫13👁

541 78 16
                                    

🐺شاهان🐺

با صحنه ای که دیدم حدسی که زده بودم به حقیقت تبدیل شد!
اون مرد بوسیدش و البته اون هم پسش زد.
یه حس غیرتی توی جریان خونم حرکت میکرد.
نمیدونستم چرا و چیشده که اینجوری شدم!
اما هر چیزی که مربوط به اون بود یا به اون ختم میشد برام مهم بود!

میخواستم اون مرتیکه رو لت و پار کنم تا دیگه هیچ وقت به خودش اجازه نده دستش رو بهش بزنه!
حتی اگه شده به عنوان شاگردش ازش دفاع میکنم!

توی راه برگشت بودیم.
تصمیم گرفتم با پویا و پارسا پیاده بریم.
توی راه بستنی خریدیم و چیپس و پفک تا رسیدن به خونه ضعف نکنیم.
میون راه بودیم که پارسا زد روی بهمون گفت:
اونجا رو نگاه کنین آقای معلم نیست؟!

به سمت جایی که نشون میداد برگشتیم.
نگاه دقیقی کردم.
با دیدن همون مرده بدنم گر گرفت.
کیفم رو از روی دوشم برداشتم و پرت کردم توی بغل پویا و دوییدم اونور خیابون و توجهی به صدا زدن های پویا نکردم!

با رسیدن به پیاده روی اونور خیابون بدون مکثی پا تندکردم سمت مرد قد بلند مقابلم و هولش دادم.
اصلا هیچ کدوم از حرکاتم دست خودم نبود.
فقط دلم میخواست این یارو رو بزنم و بزنم!

مرد تعادلش بهم خورد اما نیوفتاد زمین.
برگشت سمتم و با خشم داد زد:
چه غلطی میکنی بچه؟!

آقای معلم تنها نگاهم کرد.
خواستم به سمت مرد حمله کنم که یهویی از شوک بیرون اومد و اومد سمتم و بینمون وایساد و گفت:
شاهان پسر خوب یکم آروم باش...خودم حلش میکنم!

خواستم پسش بزنم که محکم از بازوم گرفت و گفت:
شاهان نمیخوام بخاطر من یکی از شاگرد هام توی دردسر بیوفته!

از میون دندون های چفت شده از خشم گفتم:
اون مرتیکه بزور بهت دست میزنه بعد تو ازش دفاع میکنی؟!

متعجب از حرفم بهم خیره شد.
با چشای معصومش نگاهم کرد.
خیلی زیبا بود!
از این فاصله بهتر میشد رنگشون رو تشخیص داد!
سبز و آبی و طلایی!
عجب ترکیب نابی!
غرق نگاهش شدن چقدر دلنشین بود!
ضربان قلبم تند میزد!
میترسیدم کمی بیشتر به چشاش خیره شم و اتفاقی بیوفته و ناراحتش کنم!

دیگه بعد این نگاه قطعا فهمیدم چمه!
دیگه فهمیدم دلیل شب بیداریم و تپش قلبم و گر گرفتگی بدنم چیه!
دوستش داشتم!
میخواستمش!
برای منه و بدستش میارم!

کنارش زدم و خواستم سمت مرد برم که کلافه داد زد:
شاهان!

وقتی اسمم رو صدام میزد عاشق اسمم میشدم!
حتی توی دلم به الهه بابت این حسن انتخابش میبالیدم!
برام سخت و سخت تر میشد هر چی بیشتر کنارش میموندم.
خواستنش رو همه ی وجودم فریاد میزد!
بد ترین چیز و سخت ترین چیز هم ضور دائمش توی مدرسه بود!
حالا چجوری باید باهاش کنار میومدم و کم کم میرفتم جلو تا بدستش بیارم؟!
شاهان آدم کند پیش رفتن نبود!
صبور و شکیبا نبود!
همه چیز رو یهویی و سریع و فوری میخواست!

توی جاش متوقف شد وقتی صداش زد.
با حرص لگدی به چرخ ماشین زد و گفت:
خیله خب من میرم!

پویا و پارسا اومدن سمتم و با آقای معلم سلام و احوال پرسی کردن.
کیفم رو از دستش گرفتم و قبل رفتن و قبل گذشتن از کنارش دم گوشش لب زدم:
مطمئن باش یه بار دیگه دور و برت ببینمش میکشمش!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now