🌈راوی🌈
بعد از طرح کردن سوالات تستی برای تمرین کردن با بچه های پایه دوازدهمی که توی حیاتی ترین شرایط تحصیلیشون بودن و به آزمون کنکور نزدیک میشدن گوشیش رو برداشت و زنگ زد به شماره ای که عرفان بهش داده بود.
بعد چند بوق برداشت و صداش کمی خسته به نظر میرسید اما با این حال با خوش رویی گفت:
سلام بفرمایین؟!صدا مطلق به پسر جوونی بود.
کمی از عرفان شاکی شد که چرا شماره والدینش رو نداده اما با فرض اینکه برادرش باشه لب زد:
سلام وقتتون بخیر...شما برادر عرفانین؟!مضطرب لب زد:
بله چطور مگه؟!اتفاقی افتاده؟!پوزخندی زد.
انگار کل اهل خونه میدونستن پسرشون چقدر دردسر سازه که بی وقفه منتظر بودن خبری از خرابکاری هاش بهشون برسه!از پشت میزش بلند شد و دمی گرفت و گفت:
من دبیر ریاضیش هستم و میخواستم اگه میشه یکی از والدینش رو ببینم...سال آخره و نیاز داره بیشتر درس بخونه...اما متاسفانه بی نظمی میکنه!آهی کشید و گفت:
من واقعا متاسفم...حتما میام و میمونه باشین کمکش میکنم تا این بی نظیر رو درست کنه!پسر عاقلی بود!
کنجکاو شد بدونه چند سالشه!
بی دلیل لب زد:
میشه بپرسم چند سالته؟!
عارف کمی جا خورد اما خودش رو نباخت و لب زد:
بیست سالمه چطور مگه؟!آروم خندید و لب زد:
هیچی فقط یکم تعجب کردم که عرفان خودش اونجوری سر به هواست و برادرش اینقدر عاقله...حق بده برام سوال پیش بیاد!عارف معذب خندید و گفت:
خب عرفان از همون بچگی عاشق ورزشه و قراره دبیر ورزش بشه!سری تکون داد و گفت:
فردا میبینمتون!عارف مضطرب از معلمی که معلوم بود حسابی مقرراتیه آب دهنش رو قورت داد و چشمی گفت و با خداحافظی دو طرفه تماس رو قطع کرد!
☀حسین☀
چند روزی بود که اعتصاب غذا کرده بودم!
دقیق بخوام بگم اصلا آب خوش از گلوم پایین نمیرفت و دیشب مجبور شدم توی پارک بخوابم تا یه وقت طلبکار ها نریزن توی خونه و یه بلایی سرم بیارن!یه کار تونسته بودم پیدا کنم توی این مدتی که به موقع درس هام رو میخوندم و بعدازظهر هام خالی بود!
یه کار توی مکانیکی بود و صاحبش تا فهمید خیلی از لحاظ مالی گیرم و سنم هم خیلی کمه جلو تر حقوقم رو بهم داد و گفت سه روز در هفته بیام کافیه!توی این مدت زیادی لاغر شده بودم و غصه ی مادرم و خواهرم داشت دیوونه ام میکرد و بدهی که با چند تا کار هم نمیشد پرداختش کرد و فقط یه معجزه میتونست نجاتمون بده!
زنگ اول با پر حرفی دبیر دینی گذشت.
زنگ دوم هم با دبیر زیست داشتیم که واقعا دوستش داشتم و همه جوره توی کلاس حاضر و آماده بودم!
میون های توضیحاتش بود و داشت روی تخته مبحثی از گیاهان و فتوسنتزشون رو باز میکرد که یهو نفهمیدم چجوری سرگیجه ام به معده درد رسید!
دستم رو با چهره ی در هم بالا بردم و آروم لب زدم:
آقا...اجازه؟!برگشت سمتم و لبخندی زد اما سریع نگران شد چهره اش و گفت:
چیشده حسین؟!خوبی؟!سرم رو تکون دادم و گفتم:
میشه برم بیرون؟!تند تند سری تکون داد که عرفان گفت:
آقا ما ببریمش بیرون؟!آیهان بدون مخالفتی تایید کرد که لعنتی به خودم و معده ی لعنتیم گفتم.
دستم رو روش محکم نگه داشتم و سمت در رفتم که میون راه دستی از بازوم گرفت و کمکم کرد از کلاس بیرون بریم!میون راه بودیم که گفت:
غذا نمیخوری که چی بشه هان؟!همش درس درس...خب مگه دیوونه ای؟!به غر غرش خندیدم که یهو معده ام تیر کشید و خم شدم و آهی کشیدم که نگران نگه داشتم و گفت:
حسین؟!خوبی؟!حسین؟!چت شد یهو؟!سریع به سمت آب خوری بردم که بدون مکثی خم شدم و بالا آوردم!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)