💫41👁

505 65 2
                                    

🌈راوی🌈

بعد از طرح کردن سوالات تستی برای تمرین کردن با بچه های پایه دوازدهمی که توی حیاتی ترین شرایط تحصیلیشون بودن و به آزمون کنکور نزدیک میشدن گوشیش رو برداشت و زنگ زد به شماره ای که عرفان بهش داده بود.

بعد چند بوق برداشت و صداش کمی خسته به نظر میرسید اما با این حال با خوش رویی گفت:
سلام بفرمایین؟!

صدا مطلق به پسر جوونی بود.
کمی از عرفان شاکی شد که چرا شماره والدینش رو نداده اما با فرض اینکه برادرش باشه لب زد:
سلام وقتتون بخیر...شما برادر عرفانین؟!

مضطرب لب زد:
بله چطور مگه؟!اتفاقی افتاده؟!

پوزخندی زد.
انگار کل اهل خونه میدونستن پسرشون چقدر دردسر سازه که بی وقفه منتظر بودن خبری از خرابکاری هاش بهشون برسه!

از پشت میزش بلند شد و دمی گرفت و گفت:
من دبیر ریاضیش هستم و میخواستم اگه میشه یکی از والدینش رو ببینم...سال آخره و نیاز داره بیشتر درس بخونه...اما متاسفانه بی نظمی میکنه!

آهی کشید و گفت:
من واقعا متاسفم...حتما میام و میمونه باشین کمکش میکنم تا این بی نظیر رو درست کنه!

پسر عاقلی بود!
کنجکاو شد بدونه چند سالشه!
بی دلیل لب زد:
میشه بپرسم چند سالته؟!
عارف کمی جا خورد اما خودش رو نباخت و لب زد:
بیست سالمه چطور مگه؟!

آروم خندید و لب زد:
هیچی فقط یکم تعجب کردم که عرفان خودش اونجوری سر به هواست و برادرش اینقدر عاقله...حق بده برام سوال پیش بیاد!

عارف معذب خندید و گفت:
خب عرفان از همون بچگی عاشق ورزشه و قراره دبیر ورزش بشه!

سری تکون داد و گفت:
فردا میبینمتون!

عارف مضطرب از معلمی که معلوم بود حسابی مقرراتیه آب دهنش رو قورت داد و چشمی گفت و با خداحافظی دو طرفه تماس رو قطع کرد!

☀حسین☀

چند روزی بود که اعتصاب غذا کرده بودم!
دقیق بخوام بگم اصلا آب خوش از گلوم پایین نمیرفت و دیشب مجبور شدم توی پارک بخوابم تا یه وقت طلبکار ها نریزن توی خونه و یه بلایی سرم بیارن!

یه کار تونسته بودم پیدا کنم توی این مدتی که به موقع درس هام رو میخوندم و بعدازظهر هام خالی بود!
یه کار توی مکانیکی بود و صاحبش تا فهمید خیلی از لحاظ مالی گیرم و سنم هم خیلی کمه جلو تر حقوقم رو بهم داد و گفت سه روز در هفته بیام کافیه!

توی این مدت زیادی لاغر شده بودم و غصه ی مادرم و خواهرم داشت دیوونه ام میکرد و بدهی که با چند تا کار هم نمیشد پرداختش کرد و فقط یه معجزه میتونست نجاتمون بده!

زنگ اول با پر حرفی دبیر دینی گذشت.
زنگ دوم هم با دبیر زیست داشتیم که واقعا دوستش داشتم و همه جوره توی کلاس حاضر و آماده بودم!
میون های توضیحاتش بود و داشت روی تخته مبحثی از گیاهان و فتوسنتزشون رو باز میکرد که یهو نفهمیدم چجوری سرگیجه ام به معده درد رسید!
دستم رو با چهره ی در هم بالا بردم و آروم لب زدم:
آقا...اجازه؟!

برگشت سمتم و لبخندی زد اما سریع نگران شد چهره اش و گفت:
چیشده حسین؟!خوبی؟!

سرم رو تکون دادم و گفتم:
میشه برم بیرون؟!

تند تند سری تکون داد که عرفان گفت:
آقا ما ببریمش بیرون؟!

آیهان بدون مخالفتی تایید کرد که لعنتی به خودم و معده ی لعنتیم گفتم.
دستم رو روش محکم نگه داشتم و سمت در رفتم که میون راه دستی از بازوم گرفت و کمکم کرد از کلاس بیرون بریم!

میون راه بودیم که گفت:
غذا نمیخوری که چی بشه هان؟!همش درس درس...خب مگه دیوونه ای؟!

به غر غرش خندیدم که یهو معده ام تیر کشید و خم شدم و آهی کشیدم که نگران نگه داشتم و گفت:
حسین؟!خوبی؟!حسین؟!چت شد یهو؟!

سریع به سمت آب خوری بردم که بدون مکثی خم شدم و بالا آوردم!

💫Drown your gaze👁Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin