💫188👁

200 18 0
                                    


🍫مهران🍫

توی حیاط بود.
کاپوت ماشینش رو بالا داده بود و داشت روغن کاریش میکرد.
مردد بودم بهش بگم یا نه.
میترسیدم فکر بد بکنه و یا فکر کنه قصدم فراری چیزیه!

یعنی فهمیده که حسمون دو طرفه هست و من دیگه به چشم یه مرد بدجنس و مغرور نمیبینمش که من رو زندونی کرده و قصدش تنها اذیت کردنمه؟!
میخواستم دیگه برم سر کار و دلم برای مطبم و کارم تنگ شده بود.
خب از بچگی عاشقش بودم و برای رسیدن بهش حسابی زحمت کشیده بودم!

با سینی شربت و شیرینی سمتش رفتم.
سینی رو روی صندلی که گوشه ی پارکینگ بود گذاشتم که نگاهی بهم انداخت و گفت:
به گل پسرم چقدر کدبانوعه!

خندیدم و اخمی کردم و دست به سینه وایسادم و گفتم:
آخر چیشد پسر هستم یا بانو؟!

با لبخندی کنج لباش اومد ستم و قبل برداشتن لیوان شربت روی لبام رو بوسید و کمی از شربت نوشید و گفت:
تو برای من اون چیزی هستی که توی دنیای اطرافمون قابل احترامه!

با ذوق لبخند زدم که گفت:
به نظر اومدی که چیزی بگی...هوم؟!

متعجب به هوشیاری بالاش نفسی گرفتم و لب زدم:
عام...خب من میخواستم...اگه...

کاپوت ماشین رو داد پایین و بستش و گفت:
میتونی برگردی سر کارت...دیگه نه تو زندونی هستی و نه من زندان بان!

اینکه اینقدر سریع فکرم رو با دیدن حالت چهره و بدنم میخوند خیلی حس خوبی بهم میداد و با ذوقی که توی وجودم کمرنگ نمیشد لبخندی زدم و سمتش رفتم و از پشت بغلش کردم و روی شونه اش رو بوسیدم و گفتم:
مرسی عزیزم!

💫Drown your gaze👁Where stories live. Discover now