🔱سزار🔱
یه روزی بود که بهش سر نزده بودم.
بعد از حال رفتنش از اونجا زدم بیرون.تو این یه روز معلوم نبود چم شده!
قلبم تلاطم بود و نمیتونستم آروم بگیرم!
در حالی که سرم درد میکرد و بدنم داغ شده بود به سمت انباری رفتم.
باید بزور هم که شده بهش غذا میدادم تا این چند روز بی نظمی توی غذا خوردنش رو جبران کنه!وقتی در رو باز کردم با بدن برهنه اش که همونجوری روی زمین افتاده بود مواجه شدم!
تازه تونستم اون روز رو به خوبی به یاد بیارم که با وضعیت ناجوری رفتم سراغش!
مست کرده بودم و توی حال خودم نبودم!
به سمتش گام های بلندی برداشتم.
با نوک پام به پهلوش زدم و گفتم:
هی دکی بلند شو...بلند شو که کلی کار داریم با هم...هر چی صداش زدم جوابی نداد و تنها ناله های ریزی از میون لباش شنیدم.
نشستم و دستم رو سمت صورتش بردم و چند تا سیلی نرم بهش زدم اما با حس داغی پوستش نگرانی زیر پوستم جهید!دست روی پیشونیش گذاشتم دستم سوخت!
دستی کلافه به مو هام کشیدم.
آهی پر حرص بیرون دادم و لب زدم:
شما بچه مایه دار ها فقط بلدین هیکل الکی بسازین...وگرنه نیم سیر از قدرت و سختی بدن ما مرد ها رو ندارین!باورم نمیشد یه شب بی لباس میون انباری که هیچ وسیله ی گرمایشی نداشت به این روز افتاده باشه!
خم شدم و از زیر زانو هاش و کمرش گرفتم و بغلش کردم.
سبک نبود اما میتونستم حملش کنم!
توی مکانیکی هم بدون استفاده از جک ماشین ها رو بلند میکردم!
قدرت جسمی اوکی داشتم!بردمش و روی تختی که کنار انباری بود خوابوندمش.
پتویی رو از توی کمدی که اونجا بود روش انداختم و از اونجا زدم بیرون و در رو قفل کردم و رفتم سمت جیپم و نشستم تو و سمت اولین داروخونه روندم.
دیگه برای یه تب نیازی به دوا و درمون بیمارستانی نبود!بعد خرید چند تا قرص تب بر و یه پرس جوجه کباب سمت خونه روندم.
بعد از پارم کردن جیپ توی پارکینگ سمت انباری رفتم.
قفلش رو باز کردم و با لگدی در رو باز کردم.وقتی سمت تختش رفتم صدای ناله هاش بیشتر شده بود.
دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم:
پسر پاشو...پاشو که از تو جوجه ماشینی تر ندیدم به عمرم!با بیحالی تکیه داد به تاج تخت.
به آرومی لب زد:
من سرماییم...از بچگی...سرفه...یه باد بهم میخورد اینجوری میشدم...سرفه...سرفه...سر پلاستیک رو باز کردم که گفت:
این قرص هایی که گرفتی تنها قابلیت کنترل کردن تب رو دارن...بدن دردم رو خوب نمیکنن...سرفه...تازه سرفه کردنم هم هست...لبخند کجی بهش زدم و گفتم:
ببین دکی جون برای من نسخه نپیچ...همین ها رو میلومبونی و میکپی اوکی؟!حرصی نگاهم کرد و پلاستیک رو از دستم چنگ زد و لیوان آب رو از روی سنی برداشت و روی قرص ها رو خوند و دو تاش رو خورد و بقیه اش رو گذاشت گوشه ی تخت.
روی تخت دراز کشید و پتو رو روی سر خودش کشید و با حرص زمزمه وار گفت:
مرتیکه ی غول بیابونی زده بدنم رو له کرده بعد میگه بگیر بکپ!به حرص خوردنش توی دلم خندیدم و پتو رو از روی بدنش کشیدم و گفتم:
غذات رو بخور بعد بگیر بکپ!برگشت سمتم و نگاه بدی بهم کرد و گفت:
بهت ادب یاد ندادن؟!ادبیات و لحن صحبتت اصلا درست نیست!به حرفش خندیدم.
دستش رو گرفتم و محکم کشیدم که بلند شد.
با درد نالید:
گفتم بدنم درد میکنه چرا اینقدر وحشی هستی؟!بی حوصله غذا رو گذاشتم روی پاش و گفتم:
بخور و اینقدر حاضر به جوابی نکن...سرم رفت!چشم غره ای بهم رفت.
بی اختیار لبخندی روی لبام نشست.
با وجود هیکل درشتش اما خیلی کیوت بود و ناز داشت!
![](https://img.wattpad.com/cover/291681329-288-k980422.jpg)