💫175👁

249 26 0
                                    


🔥عرفان🔥

خم شدم و یهو خودم رو انداختم روی زمین که با نگرانی بیشتر زانو زد و گفت:
عرفان؟!چیشدی یهو؟!غلط کردم اصلا...قلبت درد میکنه؟!مگه مشکل قلبی داشتی؟!

پشت هم و با نگرانی حرف میزد.
چند لحظه ای به نگرانی های شیرینش چشم سپردم و وقتی دیدم خیلی نگرانه با صدای گرفته ای لب زدم:
واقعا...سرفه...واقعا...

از دو طرف شونه ام گرفت و نگران گفت:
واقعا چی عرفان؟!

خنده ام رو خوردم و گفتم:
نگاهم به نگاهت...

سر تکون داد که ادامه دادم:
اتصالی کرده...خنده...

خندیدم که بلند شد و لگدی به پهلوم زد و مشت هایی هم به بازوم و سینه ام زد که با درد نالیدم و خندیدم که گفت:
درد...مرض...کوفت...من اینجا دارم از استرس خفه میشم و بعد آقا داره برای من نقش بازی میکنه...واقعا فکر کردم یه چیزیت شد...

رفت سمت تخت و پشت بهم نشست.
سریع رفتم سمتش و پریدم روی تخت و از پشت بغلش کردم که تنه ای بهم زد و گفت:
برو اونور عرفان...

خندیدم و محکم روی صورتم رو بوسیدم و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:
نمیخوام جام خوبه!

لبخند محوی زد که از چشام دور نموند و روی گردنش رو بوسیدم که سرش رو جلو کشید و گفت:
عرفان...چیکار میکنی؟!

دوباره بوسیدمش و گفتم:
عشقمی دوست دارم بهت عشقم رو نشون بدم...مشکلش چیه؟!

سرش رو برگردوند سمتم و جدی گفت:
من فعلا نمیتونم اون موضوعی که توی ذهنته رو قبول کنم...

لبخندی زدم و انگشت روی لباش گذاشتم و خیره به چشاش لب زدم:
هر چی تو بخوای عزیزم...حضورت برام مهم تر از هر چیزیه!

لبخندی با عشق زد و محکم بغلم کرد.

💫Drown your gaze👁Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora