🔥عرفان🔥خم شدم و یهو خودم رو انداختم روی زمین که با نگرانی بیشتر زانو زد و گفت:
عرفان؟!چیشدی یهو؟!غلط کردم اصلا...قلبت درد میکنه؟!مگه مشکل قلبی داشتی؟!پشت هم و با نگرانی حرف میزد.
چند لحظه ای به نگرانی های شیرینش چشم سپردم و وقتی دیدم خیلی نگرانه با صدای گرفته ای لب زدم:
واقعا...سرفه...واقعا...از دو طرف شونه ام گرفت و نگران گفت:
واقعا چی عرفان؟!خنده ام رو خوردم و گفتم:
نگاهم به نگاهت...سر تکون داد که ادامه دادم:
اتصالی کرده...خنده...خندیدم که بلند شد و لگدی به پهلوم زد و مشت هایی هم به بازوم و سینه ام زد که با درد نالیدم و خندیدم که گفت:
درد...مرض...کوفت...من اینجا دارم از استرس خفه میشم و بعد آقا داره برای من نقش بازی میکنه...واقعا فکر کردم یه چیزیت شد...رفت سمت تخت و پشت بهم نشست.
سریع رفتم سمتش و پریدم روی تخت و از پشت بغلش کردم که تنه ای بهم زد و گفت:
برو اونور عرفان...خندیدم و محکم روی صورتم رو بوسیدم و دست هام رو دور بدنش حلقه کردم و گفتم:
نمیخوام جام خوبه!لبخند محوی زد که از چشام دور نموند و روی گردنش رو بوسیدم که سرش رو جلو کشید و گفت:
عرفان...چیکار میکنی؟!دوباره بوسیدمش و گفتم:
عشقمی دوست دارم بهت عشقم رو نشون بدم...مشکلش چیه؟!سرش رو برگردوند سمتم و جدی گفت:
من فعلا نمیتونم اون موضوعی که توی ذهنته رو قبول کنم...لبخندی زدم و انگشت روی لباش گذاشتم و خیره به چشاش لب زدم:
هر چی تو بخوای عزیزم...حضورت برام مهم تر از هر چیزیه!لبخندی با عشق زد و محکم بغلم کرد.