🎵رادمهر🎵
وقتی یهو دست و پاش رو گم کرد کاملا خودش و احساسات پنهانش نسبت به این دیدارها و ارتباطی که یهویی صمیمی شده بود رو لو داد!
آروم و نگاهی به اطراف یهو به مسخره گرفت حرفم رو و لب زد:
نوچ این پرستار کوچولویی که میگین قصد ادامه تحصیل داره...اصلا هم زن کسی نمیشه...لبخندم جدی شد و لب زدم:
عارف؟!یهو سکوت کرد و جدی نگاهم کرد و گفت:
جانم...بله؟!نگاهی به اطراف انداختم محض احتیاط که مبادا کسی حرف هامون رو نشنوه و خب اینجا ایران بود و احتیاط شرط اول ما همجنسگراها بود!
نفسی گرفتم و لب زدم:
میتونم یه سوال شخصی بپرسم و تو هم قول بدی راست رو میگی؟!و در واقع اگه خواستی دروغ بگی کافیه بگی نه و نمیپرسم!وقتی آب دهنش رو با ترس قورت داد متوجه شدم اما لبخندش رو حفظ کرد و کمی از نوشیدنیش مزه کرد و گفت:
بپرس...گوش میدم!ممنونی زمزمه کردم و بدون پرده پرسیدم:
گرایشت چیزی نیست که بشه آشکارش کنی...درسته؟!سکوت کرد.
یهو سرفه اش گرفت.
تعجبی نکردم و لیوان آبی براش پر کردم و جلوش گذاشتم.
کمی ازش خورد و چند باری سرفه کرد تا حالش سر جاش بیاد و منتظر موندم و صبوری کردم.نگاهش رو به پایین داد و گفت:
چرا...یعنی...از کجا...سری تکون دادم و گفتم:
میخوای بدونی از کجا فهمیدم؟!بلند شدم و گفتم:
بلند شو بریم اینجا جای مناسبی برای اینجور حرف ها نیست!بدون مکثی بلند شد و بعد حساب کردن میز و غذا سمت ماشین رفتیم.