#PART_149

212 18 0
                                    

#MY_DARK_HUNTER

🚬🍷

بلند شدو بیرون رفت
دایان خیره به سقف چندتا نفس عمیق کشید

مطمعن بود امشب بجز لذت قراره درد زیادی رو تحمل کنه

فاک اصلا دلش نمی خواست کسی بفهمه بینشون خبری

حدس میزد رویس یک چیزایی فهمیده باش

خواست چشماش‌و ببنده که همون لحظه برق ها رفت

شوکه سرجاش نشست

_ رو‌ تخت بمون دایان چیزی نیست

صداش از بیرون اومد

: چی شده!؟؟
_ بمون برق ساختمون‌و چک کنم بر می گردم

پایین پرید : وایسا منم بیام تنها نرو

چیز زیادی نمی دید

همه جا خیلی تاریک بود

اینجا داخل دیوار خبری از چراغ های کنار خیابون نبود

شب همه جا به شکل ترسناکی تاریک می شد

بجز نور ماه چیز دیگه ای نبود

هارولد کمرش‌و گرفت
به دیوار تکیه داد و گوشی برداشت

_ حواست باش کجا میری

اگه نمی گرفتمت می رفتی تو دیوار

_ چی شده!؟؟
_........
_ چندتا بلوک!؟؟
_.......
_ لازمه بیام!؟؟
_.......
_ خیلی خب پس حواس اتون به همه چی باش

_.......
صدای نیشخندش‌و شنید

_ وایسا برج من‌و امشب وصل نکن

دایان شوکه نگاش کرد

_.......
_ خوبه صبح زود وصلش کنید

گوشی‌و گذاشت سرجاش

_ خب بریم سرکارمون

: مسخره بازی درنیار بگو وصلش کنن

من هیچی نمی بینم که بخوایم کاری کنیم

بعدم بجز ما کلی آدم تو این برج زندگی می کنن

🚬🍷

MY_DARK_HUNTER🥃❌Where stories live. Discover now