part 39

1.3K 251 211
                                    


هرچی تو کره استرس کشیده بودم توی این چند روز سفر به دوبی دود شد و هوا رفت
اسمش این بود که برای کار اومده بودیم ولی رسما فقط تفریح میکردیم و میخندیدیم.

از فواره آبی گرفته تا ماشین سواری توی صحرا رو برای عکس برداری انجام دادیم و یه روز مونده به آخر سفر برای در کردن خستگی این سفر مشقت بار از طرف کمپانی به یه رستوران سنتی دعوت شدیم. با اینکه نیم ساعت بود به رستوران رسیده بودیم اما منیجرا اجازه نمیدادن پیاده بشیم و داخل بریم بالاخره بعد نیم ساعت سجین با نگرانی اومد و گفت:

- بچه ها مترجممون نتونست امروز بیاد حالا چکار کنیم
نامجون گفت:
- خب مشکلی نیست انگلیسی حرف میزنیم انگلیسی زبان بین المللی هیونگ

سجین هیونگ جواب داد:
- پرسیدم ازشون گفتن کسی تو این رستوران انگلیسی بلد نیست. بریم یه جای دیگه؟

سینه سپر کردم و گفتم:
- هیونگ پس من اینجا چیکاره ام؟
جین هیونگ پرسید:
- تو مگه عربی بلدی؟

بادی به غبغب انداختم و با افتخار گفتم:
- اختیار داری همونجور که تو مدارس کره زبان چینی تدریس میشه تو مدارس ایرانم عربی تدریس میکنی. عربی من فول فوله فقط بهم اعتماد کنید و پشت سرم بیایید.

پسرا که دیدن چاره ای جز اعتماد به من ندارن پشت سر من از ماشین پیاده شدن دو قدم جلوتر از بقیه راه رفتم و برای مردی که با دیشداشه عربی جلوی رستوران ایستاده بود دست بلند کردم و برای خودنمایی جلوی هیونگام گفتم:

- اسلام علیکم اخوی
مرد هم مثل من دست بلند کرد و جواب داد:
- اهلا و سهلا سیدی

سرم رو تکون دادم و به فارسی گفتم:
- سید نیستم ولی خب بازم هرجور راحتی صدام کن. بهتره تینا صدا کردن ایناست.

با راهنمایی همون مرد وارد شدیم و سمت تختی که اشاره کرده بود رفتیم پسرا با نگاه کردن به تخت فرش شده گفتن:
- پس میزش کجاست؟

خیلی خونسرد کفشم رو درآوردم و در حال چهار زانو نشستن روی تخت گفتم:
- میز ندارن که بیایین بشینین الان براتون خوان میارن.

پسرا نگاهی به هم انداختن و به تقلید از من کفشاشون رو دراوردن و روی تخت اومدن و تهیونگ در حال نشستن کنار کوکی پرسید:
- خوان چی هست؟

جو کشور عربی گرفته بودم پس به جای نچ گفتن استغفرالله غلیظی زیر لب گفتم و بلند شدم و بین اون و کوکی نشستم و توضیح دادم:

- یه پارچه ست رو زمین پهن میکنن روش انواع غذاها رو میذارن.
خواننده زنی روی استیج وسط رستوران شروع به خوندن کرد و یکم بعد گارسون اومد و منو رو که شبیه یه تومار بود به دستمون داد

نامجون منو رو گرفت و باز کرد و چون به عربی نوشته شده بود سمت من گرفتش و گفت:
- بیا ببین میتونی بخونیش

I'm not okWhere stories live. Discover now