part 118

995 198 392
                                    

"سوم شخص"

مبین متعجب به رفتن برادرش نگاه کرد و بعد برای اطلاعات بیشتر مجبور شد بپرسه:
- من الان نفهمیدم این دعوای واقعی بود یا شوخی؟

یونگی شونه بالا انداخت و جواب داد:
- باورت میشه منم نفهمیدم خیلی وقتا برادر تورو نمیفهمم

مبین چشماشو بست و سعی کرد روی احساسش تمرکز کنه. با حس کردن اون دلخوری کوچیک چشماشو باز کرد و گفت:
- خب اون ناراحته پس این یه دعوای واقعی بود

یونگی باورش نمیشد متین جدا از همچین حرف کوچکی ناراحت شده بود؟ این یه دعوای واقعی بود اما آخه چرا؟ اون فقط از کیوتی دوست پسرش که وقت بوسه مثل پاپی ها کیوت میشد تعریف کرده بود.

خب یکم متد تعریف کردنش فرق داشت اما متین که میدونست اون یونگی بود کسی که بلد نبود درست احساساتش رو بیان کنه خواست بلند شه بره یکی بزنه پس سرش و ازش بپرسه چرا نمیفهمی داشتم ازت تعریف میکردم اما قبل از اون مبین بلند شد و در حال خروج از اتاق گفت:

- میرم ببینم از چی ناراحت شده
یونگی خودش رو روی تخت پرت کرد و کلافه از ناراحتی متین که ناراحتش میکرد گفت:

- فکر کنم باید یه سنسور ناراحتی روی خودم وصل کنم. کاش حداقل مثل موبینا میتونستم ناراحتیشو حس کنم
سوهو هم که خیلی وقت ها همچین حسی داشت لبه تخت نشست و گفت:

- پس تو هم مثل من به تله پاتی بینشون حسودی میکنی؟ منم خیلی وقتا دلم میخواست جای ماتینا ناراحتی موبین رو بفهمم اما واقعا فهمیدن اینکه این دو تا برادر کی ناراحتن سخته چون هردوشون هیچ وقت نمیگن ناراحت شدن که بقیه رو ناراحت نکنن. یکی شون زورکی میخنده و میگه خوبم و انقدر بازیگر خوبیه که باور میکنی و اون یکی غماشو پشت شوخی ها و شیطنتاش قایم میکنه که حتی شک نکنی ناراحت شده.

یونگی میدونست حق با سوهو هیونگه. خودش بارها دیده بود متین چقدر ماهرانه حتی وقتی ناراحته هم میخنده و شوخی میکنه پس دیگه طاقت نیاورد همین جا بشینه از جاش بلند شد و گفت:
- برم...

نتونست جلوی مردی که فقط یه نصفه روزه تقریبا با هم صمیمی شدن اعتراف کنه که میخواد از دل دوست پسرش در بیاره پس ترجیه داد گزارشش رو همین جا تموم کنه و رفت.

توی پذیرایی نبود پس سمت آشپزخونه رفت و درست جلوی در آشپزخونه سر جاش خشک شد. شیشه نصفه مشروب روی میز حالا خالی بود و دو تا داداش داشتن سر لیوان آخر دعوا میکردن مات و مبهوت تقریبا داد زد:
- اینجا چه خبره؟

حضور سوهو هیونگ رو پشت سرش حس کردم و صداش رو شنید:
- چی شده؟
اما فرصت نکرد جوابی بده چون درست همون لحظه مبین از جا بلند شد و خودش رو به کمک صندلی و بعد دیوار به یونگی رسوند و از گردنش آویزون شد و نق زد:

I'm not okWhere stories live. Discover now