part 31

1.4K 253 448
                                    

جین چراغ رو خاموش کرد و آخرین نفر به تختش رفت و با یه شب بخیر نشون داد دیگه زمان خاموشی رسیده اما من اصلا خوابم نمیبرد.

همه حواسم به اون کیف حمل حیوانات گوشه اتاق بود که یه موجود پشمالو توش خوابیده بود. میترسیدم اگر چشمامو ببندم یهو نصف شب بتونه در قفسش رو باز کنه و روی من بپره و گازم بگیره. خب به هر حال اون پسر یونگی بود و ازش این کار بعید  نبود

پس از ترس پسر به اغوش پدر پناه بردم و خودم رو سمت تخت یونگی کشیدم و در حالی که خودم رو بهش چسبوندم یه نفس عمیق کشیدم و بی اراده گفتم:
- چرا انقدر بو شامپوتو دوس دارم

هوسوک هشدار داد:
- بخواب تینا سر به سرش نذار باز دعواتون میشه این بار میره کل سگای کمپ حیوانات رو به سرپرستی میگیره ها

با این حرف کرم درونم باز فعال شد و دوباره سر به سر یونگی گذاشتم:
- هیونگ یه بار دیگه به من بگی تینا اون وقت نشونت میدم چیزایی ترسناک تر از سگم وجود داره بعدشم...

دستم رو به عمد دور تن یونگی حلقه کردم و پامو رو پاش انداختم و صورتم رو توی گردنش فرو بردم و توی گردنش با شیطنت گفتم:
- دعوا نمک زندگی هر زن و شوهریه مگه نه شوگر ددی بی پول خودم؟

به جای جواب گردنش رو از دسترسم دور کرد تا کمتر با کرم خالص توی گردنش نفس بکشم و گفت:
- تینا بم نچسب امشب حوصله ندارم

خب در واقع اون هر شب حوصله نداشت اما این باعث نمیشد من دست از سر اذیت کردنش بردارم پس دستم رو تهدید امیز اما به شوخی سمت شلوارش بردم و با خنده گفتم:
-ددی یبار دیگه تینا صدام کن تا کروات پایین تنه ات رو خودم پاپیونی گره بزنم

دستم تازه دو صدم ثانیه پیش به مقصد رسیده بود که یهو از جا پرید مچ دستم رو گرفت و سمتم خیز برداشت و در حالی که دوتا پاهاش رو دو طرف پام قفل کرده بود تا حرکتم رو محدود کنه

دست دیگه ام رو هم با دست آزادش گرفت و صورتش رو مماس با صورتم پایین اورد و با اون نگاه خشنش انقدر نزدیک شد که کافی بود لباش رو جلو بده تا به لبای من بخوره

اما دقیقا همونجا متوقف شد و یه ابروش رو بالا داد و سرد و جدی پرسید:
- که من ددیتم آره؟

نتونستم خودم رو کنترل کنم با صدای بلند به خنده افتادم و بعد در حالی که تقلا میکردم دست و پامو از دستش آزاد کنم گفتم:
- خیلی خب بابا دیگه اذیتت نمیکنم برو بخواب. یه جوری جدی فاز ددی بودن برداشتی یه لحظه باورم شد قلبم تند تند زد

چند لحظه همون طور نگاهش توی صورتم گشت و بعد بالاخره دست از سر من برداشت و سر جاش برگشت و خوابید
هوسوک و جین که از این حرکت یهویی یونگی حتی بیشتر از من ترسیده بودن و نیم خیز شده بودن که ما رو سوا کنن بد این حرفم خندیدن و دوباره دراز کشیدن و در همون حال جین گفت:

I'm not okHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin