part 190

938 235 485
                                    

میساکی با ناراحتی موهاش رو کشید و توی چشمای درشتش پر از غم شد سوهو کنجکاو پرسید:
- چطوری شد که با همچین هیولایی دوست شدی؟
میساکی سرش رو پایین انداخت و پوزخند زد:

- منو از دست یه مشت اراذل نجات داد و بعد تبدیل به فرشته نگهبانم شد و همه جا باهام بود انقدر کنارم موند و نذاشت کسی اذیتم کنه که عاشقش شدم
- فکر نمیکردم همچین وجه ایم داشته باشه

میساکی دوست داشت بتونه از عشق سابقش دفاع کنه و بگه معلومه که داره اما حقیقت چیز دیگه ای بود:
- تو فیلم بار همون اراذل رو کنارش دیدم وقتی وارد پشت بوم شدن

این بار حتی توجه یونگی هم جلب شد. این پسر جدی بود؟ هفت ماه بود که میدونست حتی آشناییش با این مردک هم دروغ بوده و باز گند کاریش رو پنهان کرده بود؟

- تو میدونستی و هیچی نگفتی؟ چطور تونستی ببخشیش؟
- تا حالا نشده یکی رو انقدر دوست داشته باشی که با خودت کنار بیای که میتونی گناهش رو ببخشی اما نمیتونی بدون اون زندگی کنی؟ من سه ساله با اونم واقعا حتی تصور زندگی کردن بدون اون هم برام سخت بود

شده بود... یونگی متین رو همین قدر زیاد دوست داشت

- من فقط خودم رو گول زدم که برای جلب توجه من حتی حاضر به فیلم بازی کردن شده
با صدای مشت هایی که به در کوبیده میشد سر هر سه نفرشون سمت در برگشت میساکی اولین نفر از جا پرید. نگاهش به سمت اون دو نفر کشیده شد و آروم پچ زد:

- همین الان شنیدین اون هر کاری میتونه بکنه حتی گول زدن شریک زندگیش پس مواظب خودتون باشید جیباشو بگردین سلاحی با خودش نیاورده باشه و زیادم بهش نزدیک نشید

هردو سری تکون دادن و میساکی برای پنهان شدن وارد دستشویی شد
یونگی سمت در رفت و در رو باز کرد و طبق حدس میساکی اولین کاری که اون احمق کرد گذاشتن چاقو زیر گلوی یونگی بود:

- دوست پسرم کجاست؟
سوهو با ترس یه قدم عقب رفت و یونگی با وجود اینکه ترسیده بود دلش نمیخواست جلوی این مردک کوتاه بیاد یا کم بیاره

- فکر کردی من احمقم که اونو اینجا نگه دارم؟ کوچک ترین بلایی سر ما دو تا بیاد دیگه نمیبینیش
انگار باور نکرده بود که بلند داد زد:
- میساکی... میساکی بگو کجایی نجاتت میدم.

میساکی از توی دستشویی چشماش رو بست تا اشک نریزه خوبیش این بود که حداقل این بار واقعا میخواست نجاتش بده و کاراش و نگرانیاش فیلم نبود.
یونگی بازم گفت:

- گفتم که اینجا نیست اگه میخوای ببینیش چاقوتو بنداز و هر کار که میگم‌ بکن اگر هم نمیخوای میتونی فقط منو بکشی به هر حال بلایی سر زندگیم اوردی که زندگی کردن اونقدرا هم اهمیتی نداره

انگار اون مردک لجن برای حساب کتاب کردن به زمان نیاز داشت که مکث کرد و بعد چاقوش رو انداخت و با خشم غرید:
- هر کار بگین میکنم فقط به اون کار نداشته باشید
- برو بتمرگ روی اون صندلی

I'm not okTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang