part 74

1.2K 229 370
                                    


بعد از تموم شدن پیش ضبط استیج رو برای اجرای گروه بعدی ترک کردن. نگاه یونگی دنبال متین که به سجین هیونگش چسبیده بود کشیده شد. از دیروز هرکار میکرد نمیتونست برای بیشتر از سه ثانیه با متین تنها بمونه و متین مدام از دستش فرار میکرد

کلافه پشت سر هوسوک راه افتاد تا به اتاق انتظارشون برگردن. کنار در بخاطر عبور یه گروه دختر مجبور شدن به دیوار بچسبن تا اونا بتونن رد شن سرش رو پایین انداخت اما لحظه آخر نگاهش سمت اخرین دختری که رد میشد برگشت.

نگاه دختر به سمت اونا بود و داشت با نگاهش یکیشون رو درسته قورت میداد. رد نگاه دختر رو گرفت و به متین رسید.

متین اما طبق معمول بیخیال اینکه در حضور افراد دیگه باید موقر رفتار کنه سرش رو توی گوش کوکی کرده بود و داشت با صدای بلند به چیزی میخندید.

اخماش توی هم رفت اصلا خوشش نمیومد کسی روی خنده های متین کراش بزنه خودش این کراشش رو برای پنج سال داشت و میدونست این لعنتی چقدر اعتیاد آوره.

با رد شدن دخترا هوسوک با دو گام خودش رو به کوکی رسوند و دستش رو گرفت و دنبال خودش کشیدش و در حال تعریف کردن چیزی سمت اتاق انتظار رفتن و داخل شدن متین با اخم سرجاش موند و نق زد:

- داشتم گِل لگد میکردما
گلی نبود که متین بخواد لگد کنه اما یونگی میدونست این همه احتمالا یکی از اون حرفای بی سر و تهی که متین میگفت اتفاقا توی کشور خودشون خیلی هم وزین و پرمفهومه.

جیمین و تهیونگ هم پشت سر هوسوک وارد شدن و در یک لحظه تکرار نشدنی یونگی و متین اخرین افرادی بودن که باید وارد اتاق میشدن.

یونگی با فکر به اینکه این تنها فرصتشه بدون اینکه به متین محلت تحلیل شرایط رو بده بازوش رو چنگ زد و اون رو دنبال خودش به جایی که نمیدونست کجاست کشید.

مهم نبود کجا فقط میخواست با متین برای ده دقیقه تنهایی حرف بزنه. متین اما فقط دو ثانیه توی شوک موند و بعد بلافاصله در حال تقلا کردن برای ازاد کردن دستش اروم که صداش به استف های توی راهرو نرسه نق زد:

- هیونگ ولم کن. هیونگ دستم کنده شد. ای بابا میگم ولم کن. مگه دست من دستگیره اتوبوسه ازش اویزون شدی... هیونگ!

هیونگ آخر رو بلند داد زد چون الان دیگه وارد یه راهروی دنج و بدون رفت و آمد شده بودن و متین از این تنهایی احساس ترس کرد. نگاهش برای یه ثانیه روی لب های یونگی نشست و قبل از اینکه باز اسیر بشه نگاهش رو برداشت و هیونگش رو داد زد که بتونه حواس خودش رو پرت کنه.

یونگی اما متین رو بین دو کنج دیوار گیر انداخت و تنها راه فرارش رو سد کرد و آهسته غرید:
- هلاهل

وسط اون بحث و دعوا ذهن متین به طرز بچگانه ای شرایطش رو فراموش کرد و شروع به استدلال همین یه کلمه کرد.

I'm not okTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon