part 139

949 214 210
                                    

جین رو روی صندلی نشوند و سمت یونگی رفت تا کمکش کنه از روی زمین بلند شه از بعد از بسته شدن در اتاق همون جا روی زمین نشسته بود و حتی سرش رو هم بلند نمیکرد و نامجون خوب میدونست شاید الان حتی گریه هم کرده باشه اما قبل از اینکه صداش کنه صدای پرستار رو شنید که گفت:

- ببخشید اما این همراه بیمار بود
سجین دستبند پلیسی عجیبی که پرستار سمتش گرفته بود رو از دستش گرفت و با تعجب پرسید:
- مطمئنید؟

- بله گویا از لاشه ماشین که بیرون کشیدنش اینو تو مشتش گرفته بوده
سر یونگی بلند شد و نگاهش روی شئ که میگفتن نشست و با دیدن دستبند یهو از جا پرید و دستبند رو از دست سجین کشید و نگاهش کرد.

روش خون نشسته بود اما حروف فارسیش هنوز هم قابل خوندن بود. صدای متین همراه موجای دریا بازم توی گوشش پیچید و این بار براش مهم نبود بقیه هم اشکش رو ببینن بی صدا دو جوی جاری از هر دو چشمش راه افتاد.

سجین با تعجب پرسید:
- تو میدونی این چیه؟
صدای یونگی پر از خش بود:
- اسباب بازی مورد علاقه اش باهاش منو دیوونه میکرد

سجین ابروهاشو بالا انداخت چیزی از حرف یونگی نفهمیده بود اما پرستار بهش اجازه پرسیدن هم نداد:
-  در ضمن این فرم رو هم باید پر کنید و اینکه رییس بیمارستان خواستن اگر مقدوره شما رو ببینن تا یه سری از قوانین رو براتون توضیح بدن که به فنای جلوی در منتقل کنید

سجین هیونگ سری تکون دادن و با گفتن "الان میرم خدمتشون" پرستار رو مرخص کرد و بعد نیومنیجر رو صدا کرد فرم ها رو دستش داد و گفت:
- تو اینا رو پر کن و ببر حسابداری تا من برم پیش رییس بیمارستان

با رفتن منیجرها نامجون بالاخره فرصت کرد حرفی که از زمان خوندن خبر تا الان توی گلوش مونده بود رو به روی یونگی بیاره:
- من از رابطه تون خوشحال بودم

سر پسرا سمت نامجون برگشت و حتی یونگی هم نگاهش رو از دستبند توی دستش برداشت و به نامجون داد. انقدر رد حروف روی دستبند رو نوازش کرده بود که انگشتاش رد خون متین رو داشت. نامجون اما بدون توجه به حالش ادامه داد:

- فکر میکردم تو میتونی کنترلش کنی بهش درست و غلط رو یاد میدی و مراقبشی اما فکر کنم خودت بهتر از هممون بدونی اگه الان ما تو بیمارستانیم بخاطر توئه نه تنها مراقبش نبودی حتی اذیتش هم کردی؟ هیونگ من واقعا از تو توقع نداشتم

یونگی بدون هیچ کلمه ای فقط سرش رو پایین انداخت با اینکه کلمات نامجون بی رحمانه بود اما یونگی میدونست تک تکش درسته اون متین رو اذیت کرده بود و مراقبش نبود اما بازم ظالمانه بود اگر میگفتن بخاطر یونگی الان متین روی تخت اون اتاق خوابیده.

با سر انگشتش خون روی دستبند رو پاک کرد. نه ظالمانه تر این بود که متین این همه درد رو تنهایی تحمل کرده بود. فکر لحظه ای که این دستبند توی دستاشون بود و متین گفته بود اگر ستاره بشه میخواد همسایه ستاره خودش باشه یه لحظه هم از ذهن یونگی پاک نمیشد.

I'm not okWhere stories live. Discover now