part 125

1K 210 200
                                    

خندید و خندیدم خودش رو روی تخت انداخت و گفت:
- یاد روزی افتادم که بخاطر کار نیمه وقت کمردرد گرفته بودی و وقت نمیکردی بخوابی انقدر که بی هوش شدی الان اما انگار اون روزا داره تموم میشه

کنارش روی تخت خوابیدم و سرم رو روی شکمش گذاشتم و گفتم:
- هنوز گاهی اون درد رو حس میکنم. حتی اینکه مجبور شدم کمک مبین رو قبول کنم تا بتونم بین درس و کار و کارآموریم تعادل ایجاد کنم هنوزم گاهی روی قلبم سنگینی میکنه

دستش لای موهام فرو رفت و در حال بازی با موهام گفت:
- همیشه میگفتی وقتی پولدار شدی پول موبین رو پس میدی الان میخوای با این پول، پول موبین هیونگ رو بدی؟

- اوهوم با نصفش پول مبین رو میدم و با نصف دیگه اش یه ماشین میخرم
- چه ماشینی؟

قبل از اینکه بتونم جواب بدم درب اتاق باز شد و تهیونگ داخل شد و با دیدن مون بدون اینکه چیزی بههمون بگه صداش رو روی سرش انداخت و هوار زد:

- یونگی هیونگ بیا دوست پسرتو از دوست پسرم دور کن
ریز خندیدم و گفتم:
- حسودیت شد هیونگ؟
کوکی من رو هل داد تا از روی شکمش بلند شم و بعد توضیح داد:

- داشتم ازش زبان خارجی یاد میگرفتم تهیونگا
تهیونگ چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- از متین مسلط تر نبود تو بخوای ازش یاد بگیری؟

کوکی چیزی از اینکه اون زبان فارسی بود نه انگلیسی نگفت و فقط با شیطنت گفت:
- نه بابا مسلطه فقط کلمات درتی رو بلد نیست

تن به شیطنتش دادم و برای اذیت کردن تهیونگ با خنده روی تن کوکی که هنوز خوابیده بود خیمه زدم و گفت:
- اوه بیبی درتی میخوای؟ میتونم درتی هاش رو عملی یادت بدم

با صدای بلند خندید و قبل از اینکه بتونم حتی نزدیک صورتش بشم دستی دور کمرم حلقه شد و من رو از کوکی فاصله داد و صدای خش دار یونگی توی گوشم پیچید:

- شما خودت بیبی دیگرانی چطور میتونی یکی دیگه رو بیبی صدا کنی آخه؟

صدای خنده تهکوک باعث شد زورم بگیره و بخوام با تقلا از بغلش بیرون بیام.
من رو که از کوکی فاصله داد رسالتش تمام شد و روی زمین رهام کرد با اخم سمتش برگشتم و با انگشت اشاره تهدیدش کردم و گفتم:

- من اصلا هم بیبی تو نیستم فهمیدی
دستم رو گرفت و در حالی که سمت در میکشید گفت:
- آره خب فکر کن نیستی

دنبالش رفتم اما باز اصرار کردم:
- نیستم دیگه فکر کردن نداره
- پس چرا بم میگی ددی؟
وارد اتاق خودمون شدیم اما به کل کل کردن باهاش ادامه دادم:

- خب چون شوگر ددی فقیر خودمی. تازه خیلیم حسودی
روی تخت نشست دست من رو کشید و روی پاش نشوند و گفت:
- حسود نیستم اما خوشم نمیاد انقدر به بقیه بچسبی

I'm not okWhere stories live. Discover now