part 61

1.6K 225 176
                                    

کوکی متعجب به سمت من برگشت و احتمالا صورت رنگ پریده و نگاه وحشت زده ام رو تشخیص داد که با نگرانی از جلوی تلویزیون بلند شد و سمت من اومد:
- ماتینا چی شدی؟
صدای گوینده خبر باعث شد چشمم رو از گوشی بگیرم و به تلویزیون بدم:

- با عذرخواهی از محضر بینندگان عزیز به دلیل اخبار فوری پیش امده پخش خبر ورزشی را موقتا قطع میکنیم. طبق اخباری که هم اکنون به دست ما رسید کیم موبین مگنه گروه جهانی اکسو دقایقی پیش از مقابل فرودگاه دزدیده شد. طبق مشاهدات شاهدان عینی حاضر در صحنه ربایندگان سه مرد با ماسک های سیاه و یک ون سیاه دزدیده شده بودند. نیروهای پلیس هم اکنون تحقیقات خود را برای پیدا کردن محل اختفای این سارقین آغاز کردند. به محل حادثه میریم تا گزارش همکارمان که در صحنه حضور داشتند را بشنویم.

حالا میفهمیدم چرا کنار حس ترسی که داشتم عصبی و هیجان زده هم بودم. از جا بلند شدم و گفتم:
- باید برم.
جونگ کوک سریع از جا بلند شد و پرسید:
- کجا بری؟ مگه میدونی کجا ست؟ میتونی حس کنی؟

درباره ما چی فکر میکردن؟ مگه حس ما جی پی اس داشت که بدونم کجاست؟
- نه اما... اینو حس میکنم که ترسیده. میترسه تو تنهایی بمیره

با صدای جیغ نگاهم باز سمت تلویزیون کشیده شد. اخبار داشت یه فنکم از زمان دزدیده شدن مبین پخش میکرد. برادرم مقابل دزدا مقاومت کرده بود اولی رو  زده بود حتی دومی رو هم انداخته بود اما سومی با نامردی اسلحه کشید و صدای ترسیده مبین روی دلم خنج انداخت:

- اینجا بجز من کسای دیگه هستن اونو بذارید کنار باهاتون میام به بقیه آسیب نزنید.
بدون اینکه بخوام با دیدن این صحنه اشک از چشمم سرازیر شد. گوشی رو برداشتم و شماره سوهو رو گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:

- الو ماتینا ما هنوز به فرودگاه نرسیدیم...
با گریه بین حرفش رفتم:
- تورو خدا برادرمو پیدا کنید
انگار خبر نداشت چی شده که متعجب گفت:
- یعنی چی برادرتو پیدا کنیم مگه گم شده؟

متوجه بودم که هنوز با خبر نشده اما ذهنم به قدری درگیر بود که نمیتونستم جملاتم رو منظم کنم و خبر رو درست بهش برسونم:
- هیونگ قول میدم دیگه تورو مقصر ندونم و باهات دعوا نکنم فقط برادرمو پیدا کن اون خیلی ترسیده

از حرف من ترسید و مبهوت گفت:
- یعنی چی که ترسیده مگه کجاست؟
صدای بکهیون رو از اونور خط شنیدم:
- سوهو هیونگ فکر کنم باید اینو ببینی

یک دقیقه با دست و پای لرزون پشت خط موندم و بعد تماس قطع شد. اینطور فایده نداشت خودم باید پیداش میکردم از جا بلند شدم و به اتاق رفتم. لباسم رو در کوتاه ترین زمان عوض کردم و به سالن برگشتم کوکی داشت با تلفن حرف میزد:

- دیگه دیره همون اول که حسش کرد خودش دنبالش گشت و همه چیز رو فهمید
با دیدن من که داشتم کفش میپوشیدم سریع بلند شد و مقابلم ایستاد و گفت:
- کجا داری میری؟

I'm not okWhere stories live. Discover now