part 162

1K 225 302
                                    

حتی قبل از اینکه چشم باز کنه اولین چیزی که حس کرد درد دستش بود. طوری درد میکرد انگار صد تا سوزن طبی رو به بدترین شکل تو نقاط اشتباه فرو کرده باشن. رگش رو زده بود که دردا و مشکلاتش تموم شه اما حالا یه درد جسمی هم بهش اضافه شده بود.

کدوم احمقی نجاتش داده بود؟ اصلا کسی ازش پرسیده بود میخوای هنوز زندگی کنی یا نه؟  یه اخم ریز کرد و چشماش رو باز کرد. توی اتاق خودش بود و درد داشت و این یعنی هنوز تموم نشده بود

خواست دستش رو بالا بیاره و به شاهکارش نگاه کنه اما سنگین بود یکم سرش رو بالا گرفت و با اینکه این کارش باعث سرگیجه اش شد دید که یونگی دستش رو توی دست گرفته و خوابیده.

بی اختیار دستش رو از زیر سر یونگی کشید و با این حرکتش زخم دستش حتی بیشتر تیر کشید انگار حالا سر همه اون سوزن ها آتیش روشن کرده باشن. یونگی از خواب پرید گیج اطراف رو نگاه کرد و با دیدن چشمای باز متین با شوق صداش کرد:

- متین
متین اما حتی نگاهش رو سمتش برنگردوند و همچنان به سقف خیره موند وقتی اطراف رو نگاه میکرد سرگیجه میگرفت و وقتی سمتی خم میشد لوله های توی بینیش اذیتش میکرد هرچند همش بهانه بود و فقط نمیخواست ببینتش

نمیخواست هیچ کس رو ببینه دیگه به کسی نیاز نداشت دیگه حتی به اینکه کسی دوسش داشته باشه هم نیازی نداشت تنها چیزی که الان نیاز داشت این بود که همین الان ضربان قلبش قطع بشه یا نفسش بالا نیاد چون دیگه توان زندگی کردن رو نداشت

یونگی که دید نگاهش نمیکنه به خیال اینکه ازش دلخوره و به عمد نگاهش نمیکنه بلند شد و سعی کرد در تیررس نگاهش باشه و با لبخند پرسید:
- خوبی؟

جوابی نداد و فقط چشماش رو بست و یونگی همین حرکت هم جواب تلقی کرد. قبل از به هوش اومدنش با روانشناس صحبت کرده بود و میدونست که قراره ارتباط برقرار کردن دوباره با متین خیلی سخت باشه

آهسته طوری که مبین رو که کنار متین روی تخت خوابیده بود بیدار نکنه باز باهاش هم صحبت شد:
- درد داری؟ میخوای بهت مسکن بدم؟

درد داشت خیلی هم درد داشت پس مجبور شد جواب بده اما حتی جوابش هم فقط یه سر تکون دادن با چشمای بسته بود همین یک قدم مثبت بود، اینکه جوابش رو داده بود پس با خوشحالی گفت:

- قبلش باید یه چیزی بخوری نزدیک بیست و چهار ساعت بی هوش بودی معده ات خالیه. چی دوست داری برات درست کنم؟
این بار هیچ جوابی نداد یونگی باز پرسید:

- میخوای برات کاری بادنجون درست کنم سری قبل موبینا یادم داد گفت تو دوست داری بخاطر تو درست کردنش رو یاد گرفتم
متین اما دیگه هیچ چیز و هیچ کس رو دوست نداشت.

نمیتونست یونگی رو درک کنه معمولا کم حرف بود اما پس چرا الان انقدر سعی میکرد باهاش هم صحبت بشه چشم باز کرد و نگاهش قفل نگاه مشتاق یونگی شد و بی حس پرسید:
- چرا داری بام‌ حرف میزنی؟

I'm not okWhere stories live. Discover now